خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

ماشین مورچه‌ها خراب شده

یه ملخ مرده نزدیک در حیاط روی زمین افتاده بود و مورچه ها دورش جمع شده بودن. مورچه ها داشتن سعی می کردن ملخ رو با خودشون ببرن. یه ملخ مرده نزدیک در حیاط روی زمین افتاده بود و مورچه ها دورش جمع شده بودن. مورچه ها داشتن سعی می کردن ملخ رو با خودشون ببرن. نی نی از عقب حیاط به ملخ نگاه می کرد اما تنهایی جلو نمی رفت. دوست داشت ملخ رو به همه نشون بده . نی نی بلد نبود حرف بزنه به خاطر همین شروع کرد به سر و صدا کردن و هی می گفت: این... این ... مامان اومد پیش نی نی و گفت چی شده عزیزم .نی نی به سمت ملخ که زیر در حیاط بود اشاره می کرد و می گفت: این ...این... مامان ملخ رو نمی دید .فکر می کرد نی نی در رو نشون می ده . مامان گفت ...
15 آبان 1391

گزارش قلیچه‌ای

قلیچه یه دوربین عکاسی برداشت و رفت تا از زندگی لاک پشتها گزارش تهیه کنه . قلیچه اول به سراغ یه تخم لاک پشت رفت و دید نی نی لاک پشته داره از تخم بیرون میاد . مامان لاک پشته خونه نبود . به خاطر همین نی نی نگران شد و هی صدا زد مامان مامان جون کجایی من گرسنمه. قلیچه نمی دونست مامانش کجاست ولی پروانه سریع رفت مامانشو پیدا کرد و خبر به دنیا اومدن بچشو بهش داد. مامان لاک پشته از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد واز دوستش لاک پشت پیر خداحافظی کرد و به سمت خونه برگشت . مامان لاک پشته نی نی شو با خودش از خون بیرون برد تا یه غذای خوشمزه براش پیدا کنه . بلاخره یه توت فرنگی خوشگل و خوشمزه برای نی نی لاک پشته پیدا کرد. ...
15 آبان 1391

کلاغه و کبکه

کلاغه رفت کوه. کوه پُر از برف بود. یک کبک روی برف ها قدم می زد. کبکه خیلی قشنگ راه می رفت. کلاغه خوشش آمد. به کبکه گفت: « به من هم یاد می دهی مثل تو راه برم؟ » کبکه گفت: « آره! ولی باید هر کاری من می کنم تو هم بکنی! » کلاغه قبول کرد. کبکه بپر بپر کرد. کلاغه هم بپر بپر کرد. کبکه لی له کرد. کلاغه هم لی له کرد. کبک سرش را کرد زیر برف. کلاغه هم سرش را کرد زیر برف. کبکه سرش را از زیر برف در آورد و رفت سر کوه کلاغه ندید. وقتی از زیر برف ها بیرون آمد شب شده بود. کبکه هم رفته بود. ...
15 آبان 1391

نرمولک بی‌ادب

شب بود. هوا ابری بود. می رفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دمش را گرفتم. زور زد در برود. شب بود. هوا ابری بود. می رفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دمش را گرفتم. زور زد در برود. سفت گرفتمش. خودش را کششید بالا. کشیدمش پایین. محکم بغلش کردم. خیلی فسقلی و نرم بود. اسمش را گذاشتم نرمولک. مقل ماهی توی بغلم وول می خورد. محکمِ محکم نگهش داشتم. گفت: « ولم کن! » صدایش پنبه ای بود. خیلی یواش بود. گفتم: « می خواهم ببرمت خانه. » می لرزید. شاید سر...
15 آبان 1391

سنگ کوچولو

یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود.هرکسی از کوچه رد می شد، لگدی به سنگ می زد و پرتش می کرد یک گوشه ی دیگر.سنگ کوچولو خیلی ناراحت بود .تمام بدنش درد می کرد.هر روز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده می شد.سنگ کوچولو اصلاً حوصله نداشت.دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای پنهان شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند… یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود.هرکسی از کوچه رد می شد، لگدی به سنگ می زد و پرتش می کرد یک گوشه ی دیگر.سنگ کوچولو خیلی ناراحت بود .تمام بدنش درد می کرد.هر روز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده می شد.سنگ کوچولو اصلاً حوصله نداشت.دلش می خواست از سر راه مر...
15 آبان 1391

جوجه اردک تنها

یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان ...
15 آبان 1391

دوچرخه پیر

پسرک وقتی مرا در کنار پدر بزرگش دید خیلی خوشحال شد و سوار من شد . پسرک وقتی مرا در کنار پدر بزرگش دید خیلی خوشحال شد و سوار من شد . من از اینکه از دیدن من خوشحال شده بود شاد بودم. من و پسرک با هم روزهای خوبی داشتیم . من او را به مدرسه می بردم و با هم بر می گشتیم . با هم به پارک می رفتیم . ولی زمانه خیلی زود گذشت ،پسرک بزرگ شد و من کهنه و فرسوده شدم. دیگر مثل قبل سرحال نبودم . چرخهایم فرسوده شده بود . دسته فرمان هم کنده شده بود و پسرک هم اینقدر بزرگ شده بود که دیگر نمی توانست سوار من شود . یک روز پدر پسرک با یک دوپرخه نو به خانه آمد ، آن شب مرا در کنار درب کنار بقیه زباله ها گذاشتند. از اینکه کنار زباله های بدبو بودم خیل...
15 آبان 1391

لی لی اردکه و یک عالمه سرگرمی

لی لی  اردکه در فصل تابستان هر روز شیرجه می زد توی استخر و آب تنی می کرد. لی لی  اردکه در فصل تابستان هر روز شیرجه می زد توی استخر و آب تنی می کرد. اما با تمام شدن فصل تابستان و سرد شدن هوا، مامان اردکه دیگه اجازه آب بازی نمی داد. لی لی اردکه حالا باید با کارهای دیگری خودش را سرگرم می کرد. مثلا تصمیم گرفت گاهی وقتها کوهنوردی کند. یا اینکه با دوستش گربه، از درختها بالا برود.   همچنین می توانست دوستان جدیدی مثل جغدهای دوقلو پیدا کند . گاهی هم نقاشی های زیبایی از فصل سرما بکشد. کتاب خواندن هم ، یک سرگرمی بسیار جالب و مفید بود، لی لی اردکه عاشق کتاب داستان بود....
15 آبان 1391

توی کمد دیواری چه خبره؟

بلوز بافتنی، کاپیشن گرم، دستکشهای نازنازی، و کلاه شال گردن دوقلو، کنار همدیگر توی کمد دیواری به خواب رفته بودند. آنها شش ماه بود که داخل کمد خواب بودند و حسابی خر و پف کرده بودند. حالا دیگر هوا سرد شده بود. با سرد شدن هوا، دستکشهای ناز نازی انقدر وول خوردند تا کلاه و شال گردن را از خواب بیدار کردند. کلاه و شال گردن انقدر سر و صدا کردند تا صدای کاپیشن هم درآمد. بلوز بافتنی، کاپیشن گرم، دستکشهای نازنازی، و کلاه شال گردن دوقلو، کنار همدیگر توی کمد دیواری به خواب رفته بودند. آنها شش ماه بود که داخل کمد خواب بودند و حسابی خر و پف کرده بودند. حالا دیگر هوا سرد شده بود. با سرد شدن هوا، دستکشهای ناز نازی انقدر وول خوردند تا کلاه ...
15 آبان 1391

خانواده شاداب و پرانرژی یعنی این!

در این مطلب سعی داریم به خانواده ها کمک کنیم و تعدادی از کارهایی را که با انجام دادن آنها می توانند به زندگی شاد و ایده آلشان دست یابند به عنوان نمونه معرفی کنیم. مطمئنا پس از مطالعه این مطلب راه های بسیار دیگری به ذهنتان خطور خواهد کرد. به اعتقاد تولستوی خانواده های شاداب و پرانرژی مانند یکدیگرند. روان شناسان امروزی نیز معتقدند خانواده هایی که بیشتر اوقات خود را با خوشحالی و در عین حال آرامش سپری می کنند ویزگی  های مشترک بسیاری دارند و به نکات مشترکی که روحیه خانواده را بالاتر می برد توجه داشته و آنها را در زندگی اجرا می کنند. خانواده های بسیاری مشتاق هستند زندگی شاد و پرنشاطی داشته باشند تا بتوانند اوقات خوشی را در کنار یکدیگر سپری...
14 آبان 1391