خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

راز اشک...

یکی بود  کی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر و پسر کوچولو بودند که اسمشون  فاطمه وعلی بود  یه روز بابا جون از سر کار خوشحال اومد  و  گفت می خواهیم بریم مسافرت خانم وسایلات و جمع کن که دو سه روز دیگه عازمیم  مامان گفت کجا  با بلیطا را که نشون داد یه دفعه اشک  تو چشمهای مامان جمع شد فاطمه  نگران شد به مامان  گفت چیه مامان جون دوست نداری بریم مسافرت  چرا گریه می کنی  مامانش خندید و بغلش کرد و بوسیدش بعد گفت نه عزیزم این اشکا از خوشحالیه فاطمه  گفت ما که خیلی جاها  میریم مامان جون   اینطوری نمی کنی  حالا  چی شده از رفتن به مسافرت اینقد خوشحال...
2 تير 1393