خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

قوقولی قوقو

قوقولی ق... » تالاپ مالوین خروسه به پشت خوابید و به آسمان نگاه کرد. قوقولی ق... » تالاپ مالوین خروسه به پشت خوابید و به آسمان نگاه کرد. - «من همیشه قبل از این که قوقولی قوقویم تموم شه از روی پرچین می افتم زمین. ولی چرا؟» جاستین، مرغه کاکلی، از بالای پرچین به او نگاه کرد و گفت: «نمی دونم» مالوین بلند شد و خودش را تکاند. گرد و خاکی به پا شد. بعد گلویش را صاف کرد. جاستین گفت: «دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!» مالوین آهی کشید. جاستین درست می گفت. شاید باید بیشتر تمرین می کرد. دوباره بالای پرچین رفت. با پایش میله ی چوبی را گرفت و یک نفس عم...
15 آبان 1391

ماشین مورچه‌ها خراب شده

یه ملخ مرده نزدیک در حیاط روی زمین افتاده بود و مورچه ها دورش جمع شده بودن. مورچه ها داشتن سعی می کردن ملخ رو با خودشون ببرن. یه ملخ مرده نزدیک در حیاط روی زمین افتاده بود و مورچه ها دورش جمع شده بودن. مورچه ها داشتن سعی می کردن ملخ رو با خودشون ببرن. نی نی از عقب حیاط به ملخ نگاه می کرد اما تنهایی جلو نمی رفت. دوست داشت ملخ رو به همه نشون بده . نی نی بلد نبود حرف بزنه به خاطر همین شروع کرد به سر و صدا کردن و هی می گفت: این... این ... مامان اومد پیش نی نی و گفت چی شده عزیزم .نی نی به سمت ملخ که زیر در حیاط بود اشاره می کرد و می گفت: این ...این... مامان ملخ رو نمی دید .فکر می کرد نی نی در رو نشون می ده . مامان گفت ...
15 آبان 1391

گزارش قلیچه‌ای

قلیچه یه دوربین عکاسی برداشت و رفت تا از زندگی لاک پشتها گزارش تهیه کنه . قلیچه اول به سراغ یه تخم لاک پشت رفت و دید نی نی لاک پشته داره از تخم بیرون میاد . مامان لاک پشته خونه نبود . به خاطر همین نی نی نگران شد و هی صدا زد مامان مامان جون کجایی من گرسنمه. قلیچه نمی دونست مامانش کجاست ولی پروانه سریع رفت مامانشو پیدا کرد و خبر به دنیا اومدن بچشو بهش داد. مامان لاک پشته از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد واز دوستش لاک پشت پیر خداحافظی کرد و به سمت خونه برگشت . مامان لاک پشته نی نی شو با خودش از خون بیرون برد تا یه غذای خوشمزه براش پیدا کنه . بلاخره یه توت فرنگی خوشگل و خوشمزه برای نی نی لاک پشته پیدا کرد. ...
15 آبان 1391

کلاغه و کبکه

کلاغه رفت کوه. کوه پُر از برف بود. یک کبک روی برف ها قدم می زد. کبکه خیلی قشنگ راه می رفت. کلاغه خوشش آمد. به کبکه گفت: « به من هم یاد می دهی مثل تو راه برم؟ » کبکه گفت: « آره! ولی باید هر کاری من می کنم تو هم بکنی! » کلاغه قبول کرد. کبکه بپر بپر کرد. کلاغه هم بپر بپر کرد. کبکه لی له کرد. کلاغه هم لی له کرد. کبک سرش را کرد زیر برف. کلاغه هم سرش را کرد زیر برف. کبکه سرش را از زیر برف در آورد و رفت سر کوه کلاغه ندید. وقتی از زیر برف ها بیرون آمد شب شده بود. کبکه هم رفته بود. ...
15 آبان 1391

نرمولک بی‌ادب

شب بود. هوا ابری بود. می رفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دمش را گرفتم. زور زد در برود. شب بود. هوا ابری بود. می رفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دمش را گرفتم. زور زد در برود. سفت گرفتمش. خودش را کششید بالا. کشیدمش پایین. محکم بغلش کردم. خیلی فسقلی و نرم بود. اسمش را گذاشتم نرمولک. مقل ماهی توی بغلم وول می خورد. محکمِ محکم نگهش داشتم. گفت: « ولم کن! » صدایش پنبه ای بود. خیلی یواش بود. گفتم: « می خواهم ببرمت خانه. » می لرزید. شاید سر...
15 آبان 1391

سنگ کوچولو

یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود.هرکسی از کوچه رد می شد، لگدی به سنگ می زد و پرتش می کرد یک گوشه ی دیگر.سنگ کوچولو خیلی ناراحت بود .تمام بدنش درد می کرد.هر روز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده می شد.سنگ کوچولو اصلاً حوصله نداشت.دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای پنهان شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند… یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود.هرکسی از کوچه رد می شد، لگدی به سنگ می زد و پرتش می کرد یک گوشه ی دیگر.سنگ کوچولو خیلی ناراحت بود .تمام بدنش درد می کرد.هر روز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده می شد.سنگ کوچولو اصلاً حوصله نداشت.دلش می خواست از سر راه مر...
15 آبان 1391

جوجه اردک تنها

یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان ...
15 آبان 1391

لی لی اردکه و یک عالمه سرگرمی

لی لی  اردکه در فصل تابستان هر روز شیرجه می زد توی استخر و آب تنی می کرد. لی لی  اردکه در فصل تابستان هر روز شیرجه می زد توی استخر و آب تنی می کرد. اما با تمام شدن فصل تابستان و سرد شدن هوا، مامان اردکه دیگه اجازه آب بازی نمی داد. لی لی اردکه حالا باید با کارهای دیگری خودش را سرگرم می کرد. مثلا تصمیم گرفت گاهی وقتها کوهنوردی کند. یا اینکه با دوستش گربه، از درختها بالا برود.   همچنین می توانست دوستان جدیدی مثل جغدهای دوقلو پیدا کند . گاهی هم نقاشی های زیبایی از فصل سرما بکشد. کتاب خواندن هم ، یک سرگرمی بسیار جالب و مفید بود، لی لی اردکه عاشق کتاب داستان بود....
15 آبان 1391

توی کمد دیواری چه خبره؟

بلوز بافتنی، کاپیشن گرم، دستکشهای نازنازی، و کلاه شال گردن دوقلو، کنار همدیگر توی کمد دیواری به خواب رفته بودند. آنها شش ماه بود که داخل کمد خواب بودند و حسابی خر و پف کرده بودند. حالا دیگر هوا سرد شده بود. با سرد شدن هوا، دستکشهای ناز نازی انقدر وول خوردند تا کلاه و شال گردن را از خواب بیدار کردند. کلاه و شال گردن انقدر سر و صدا کردند تا صدای کاپیشن هم درآمد. بلوز بافتنی، کاپیشن گرم، دستکشهای نازنازی، و کلاه شال گردن دوقلو، کنار همدیگر توی کمد دیواری به خواب رفته بودند. آنها شش ماه بود که داخل کمد خواب بودند و حسابی خر و پف کرده بودند. حالا دیگر هوا سرد شده بود. با سرد شدن هوا، دستکشهای ناز نازی انقدر وول خوردند تا کلاه ...
15 آبان 1391