خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

تولد لاک پشت ها ... داستان کودکانه

سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت او را برای دیدن بچه لاک پشت ها به ساحل ببرد. به خاطر همین سارا و پدرش آن شب خیلی زود از خواب بیدار شدند   هوا هنوز تاریک بود آن ها چراغ قوه شان را برداشتند و با احتیاط به سمت ساحل حرکت کردند. پدر از سارا قول گرفته بود که سارا کاری به بچه لاک پشت ها نداشته باشد و هیچ سر و صدایی نکند و تنها کاری را انجام بدهد که پدرش به او می گوید. سارا واقعاً هیچ تصوری درباره ی اتفاقات آن شب نداشت ولی برادر بزرگترش به او گفته بود که لاک پشت ها نزدیک ساحل با کمی فاصله از آب به دنیا می آیند...
14 تير 1393

کتابهای شلخته ... داستانی برای شکوفه ها

     امروز چند تا کتاب جدید به کتابخانه آوردند تا در قفسه های مخصوص خودشان قرار دهند. اما مثل اینکه این کتابها هنوز کتابخانه ندیده بودند. چه کارهایی می کردند. بلند بلند می خندیدند. همدیگر را هل می دادند. حوصله نداشتند سر جایشان منظم قرار بگیرند. یک دفعه توی قفسه ها دراز می کشیدند و... خلاصه حسابی آبروریزی درآورده بودند. اعضای کتابخانه از کار این کتابها تعجب کرده بودند. ولی چون همه با ادب و با حوصله بودند چیزی نمی گفتند و فقط چپ چپ به کتابها نگاه می کردند. منتظر بودند تا ببینند مسئول کتابخانه خودش چکار می کند. مسئول کتابخانه یکی دوبار به کتابهای بی نظم تازه وارد تذکر داد که اینجا کتابخانه است نه پارک! اینجا باید سکوت را ...
14 تير 1393

راز اشک...

یکی بود  کی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر و پسر کوچولو بودند که اسمشون  فاطمه وعلی بود  یه روز بابا جون از سر کار خوشحال اومد  و  گفت می خواهیم بریم مسافرت خانم وسایلات و جمع کن که دو سه روز دیگه عازمیم  مامان گفت کجا  با بلیطا را که نشون داد یه دفعه اشک  تو چشمهای مامان جمع شد فاطمه  نگران شد به مامان  گفت چیه مامان جون دوست نداری بریم مسافرت  چرا گریه می کنی  مامانش خندید و بغلش کرد و بوسیدش بعد گفت نه عزیزم این اشکا از خوشحالیه فاطمه  گفت ما که خیلی جاها  میریم مامان جون   اینطوری نمی کنی  حالا  چی شده از رفتن به مسافرت اینقد خوشحال...
2 تير 1393

قصه ساعت

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو مودب و خوبی بود که اسمش مریم بود مریم فقط یه اخلاق بدی داشت اگه مثلاعروسک جدیدی می خرید به عروسکای دیگش کاری نداشت و همش با عروسک جدیدش بازی می کرد یا لباس جدید می خرید فقط لباس جدیدش و می پوشید و کار به لباسای قدیمیش نداشت  تو اتاق مریم یه ساعت قشنگ بود که شبها که میشد براش لالای می خوند و صبح براش اهنگ قشنگ میزد تا از خواب بلند شه یه روز خاله مریم براش یه ساعت مچی خرید مریم دیگه ساعت اتاقش یادش رفت بیچاره ساعت روش پر از خاک شده بود هر چی مریم و صدا می کرد براش لالای می خوند اما  مریم اصلا توجه بهش نمی کرد تا اینکه خوابش برد اما بازم مریم نفهمید چون تمام حواسش به ساعت ...
31 ارديبهشت 1393

سرنوشت درخت کاج مهربون

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود تو یه جنگل قشنگ درختای قشنگ و زیبای باهم زندگی می کردند یه روز  در بین درختها یه دونه کوچولو سبز شد و سرش و از خاک اورد بیرون درست کنار درخت کاج بود درخت کاج مهربون خیلی مواظبش  بود و  باهاش حرف می زد تا احساس تنهای و ترس نکنه موقع خواب  براش لالای می خوند و خلاصه خیلی هواش و داشت  درخت کوچولو هم درخت کاج و خیلی دوست داشت روزها می گذشت و درخت کوچولو بزرگ میشد و درخت کاج هم پیرتر میشد یه روز چند تا ادم اومدند جنگل و شروع کردند به قطع کردن درختها درخت کوچولو خیلی ترسیده بود همش می چسبید به درخت کاج و می گفت من می ترسم درخت کاج مهربونم ارومش می کرد که یه دفعه یکی از اون ادمها اومد سر...
18 ارديبهشت 1393

من ناامید نمی‌شوم

جام‌نیوز:  سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند. به هر سه، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد. در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد.آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند. نفر اول گفت: من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه می کنم حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام. اما حالا که متوجه شده ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم. می خواهم ...
9 ارديبهشت 1393

یه تیکه پنیر واقعی ... داستانی برای شکوفه ها

موشه، خواب بود و داشت خواب پنیر می دید و تو خواب حسابی کیف می کرد. اما ناگهان از خواب بیدار شد و فهمید که بوی پنیر واقعی تمام لونه شو پر کرده. با ذوق و اشتیاق به سمت بوی پنیر رفت. او اشتباه نمی کرد. یه تیکه پنیر خوش مزه نزدیک خونه اش قرار داشت. اما متاسفانه این پنیر درست وسط یه تله موش قرار داشت. موشه با دیدن این صحنه دلش سوخت. با اینکه خیلی گرسنه بود جرات نداش به سمت پنیر بره. بیچاره با شکم گرسنه به خونه برگشت. اما توی خونه چیزی جز یه تیکه نون کپک زده نداشت. موشه دوباره به سمت در رفت و بازهم به پنیری که توی تله موش بود، نگاه کرد. اما هر وقت وسوسه می شد که به سمت پنیر بره، باز به اون موشهایی که در تله ها مرده بودند فکر می کرد و پشیم...
8 ارديبهشت 1393

قصه غول کامپیوتر

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مریم بود مریم با اینکه دختر خوبی بود اما یه کار بدی می کرد  صبح تا  شب پشت کامپیوتر بود اصلا به حرف هیچ کس گوش نمی کرد فقط به حرف  غول کامپیوتر گوش می کرد هر چی مامانش بهش میگفت عزیزم چشمات خراب  میشه گوش نمیکرد    مامانش می گفت بیا دخترم غذا بخور می گفت نه من گشنم نیست  تازه اگرم میومد یکی دو لقمه می خورد و می رفت این دختر شیطون چشماش می سوخت قرمز میشد اما نمی خواست از بازیش دست ورداره غول کامپیوتر هم بهش  می گفت بازی کن مرحله بعدی قشنگتره و دختره گول  میخورد تا اینکه چشماش خیلی درد گرفت و مامانش بردش دکتر اقای دکتر...
6 ارديبهشت 1393

ما دیگه مدرسه نمی ریم!!! ... داستان کودکانه قسمت دوم

لاکی و حیوونای جنگل در قسمت قبل خواندید که از بین شاگردهای مدرسه فقط لاکی به مدرسه رفته بود.هنگامی که لاکی داشت از مدرسه بر می گشت بقیه ی بچه های مدرسه لاکی را می بینند و دستش می اندازند و حالا ادامه ی ماجرا... لاکی گفت:باشه.به من بگین برق اول می آد یا رعد؟ خرگوش و سنجاب گفتند:رعد. میمون بازیگوش گفت:نه،رعد و برق با هم می آن. موش زبر و زرنگ گفت:من نمی دونم ولی هر وقت بیاد من قایم می شم و گوشام رو می گیرم. جیک جیکو گفت:من هیچ وقت بهش فکر نکردم. قور قوری گفت:برق! لاکی گفت:قورقوری درست می گه اما دلیلش چیه؟ قور قوری گفت:من از کجا بدونم من شانسکی گفتم. لاکی گفت:چون سرعت نور بیشتر ار سرعت صداست. ...
5 ارديبهشت 1393