خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

قصه کودکانه اردویی مفید

قرار بود جمعه از طرف مدرسه به یک اردوی تفریحی برویم. محلی که برای اردو انتخاب شده بود یکی از کوه های زیبا و معروف بود که رودخانه های زیبا از میان آن عبور می کرد. بی صبرانه برای رسیدن آن روز لحظه شماری می کردم. بالاخره جمعه آمد و من تمام وسایلم را جمع کرده بودم. مادرم برای صبحانه و ناهار برایم غذا گذاشته بود و خودم هم بدمینتونم را برداشتم تا آن جا با دوستانم بازی کنم. در مدرسه همه جمع شدیم و با هم به سمت کوه حرکت کردیم. مدتی پیاده روی کردیم تا به یک رودخانه رسیدیم می خواستیم آن جا بنشینیم و صبحانه مان را بخوریم که دیدیم بطری ها و باقیمانده ی غذاهایی که اطراف رودخانه ریخته فضایی برای نشستن باقی نگذاشته. دوست نداشتم آن جا بنشینم به خاطر ...
1 ارديبهشت 1393

ما دیگه مدرسه نمی ریم!!! ... داستان کودکانه قسمت اول

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.در جنگلی زیبا و بزرگ مدرسه ای بود که خانم جغد دانا معلمش بود.حیوون کوچلو های جنگل هر روز به مدرسه می اومدن اما اون روز هر چی خانم جغد دانا منتظرشون شد اونا نیومدن. خانم جغد پیش خودش فکر کرد که شاید شاگرداش فقط یه کمی دیر کردن پس منتظرشون موند. خانم جغد نمی دونست که شاگرداش تصمیم گرفتن که از این به بعد دیگه به مدرسه نیان. یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.در جنگلی زیبا و بزرگ مدرسه ای بود که خانم جغد دانا معلمش بود.حیوون کوچلو های جنگل هر روز به مدرسه می اومدن اما اون روز هر چی خانم جغد دانا منتظرشون شد اونا نیومدن. خانم جغد پیش خودش فکر کرد که شاید شاگرداش فقط یه کمی دیر کردن پس منت...
31 فروردين 1393

اسم زیبای من ... داستانی برای شکوفه ها

اسم من مطهره است. از مادرم شنیدم که اسم من یکی از لقب های حضرت فاطمه است. حضرت فاطمه را که می شناسید او مادر امام حسن و امام حسین و حضرت زینب است. او خانم بسیار بزرگی است و الگوی همه ی زنان عالم است. من اسمم را خیلی دوست دارم چون اسم یک بانوی بزرگ است. معنی اسمم را از مادرم پرسیدم و او گفت: مطهره یعنی زن پاک و دور از گناه و زشتی. از اسمم بیشتر خوشم آمد چون معنای بسیار زیبایی داشت. یکی از دوستانم اسمش کوثر است. مادرم به من گفت که اسم او هم یکی از نام های حضرت فاطمه زهرا است و به معنی خیر فراوان است. مادرم می گفت: اولین وظیفه ی پدر و مادرها این است که یک اسم خوب و زیبا برای فرزندشان انتخاب کنند. من که از...
31 فروردين 1393

قصه مادر ... مامان نویسنده وبلاگ ستاره

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبودیه مادر  مهربون بود  که یه دختر و یه پسر داشت که خیلی دوستشون داشت  این مادر مهربون اسیر یه شیطون بدجنس شده بود  شیطونی که ازش می خواست اسمش و ازش بگیره  اما مادر مقاومت می کرد شیطون بدجنس وقتی دید که موفق نمیشه  بهش گفت حالا که تو نمی خوای اسمتو به من بدی یه کاری می کنم بچه هات بچه های بدی باشند کارای بد بکنند و اینقد بدشون می کنم که دیگه نخوان تو را ببیننداما مادر مهربون می گفت مگه میشه بچه من نخواد من و ببینه   اما اون شیطون بدجنس دل مادر و  شکوند  مادر  تو تمام سالها  تلاشش و می کرد تا بچه ها غصه نخورند و راحت بزرگ شند و بد اخلاقیاشون را به...
31 فروردين 1393

لطفا دفتر و کتاباتون رو جمع کنید...داستانی برای شکوفه ها

نی نی از خواب بیدار شد. یه نگاهی به اطرافش کرد. زود چند تا وسیله ی بازی پیدا کرد. چند تا دفتر و کتاب روی زمین بود. تازه صاحبش هم نبود که مواظب اونها باشه. نی نی خوشحال شد و چهار دست و پا خودش رو به دفتر و کتابها رسوند. نی نی یه مداد پیدا کرد و اون رو برداشت و هی روی کتاب ها خط کشید. کتاب خط خطی می شد و نی نی کیف می کرد. اما نی نی حوصله اش سر رفت. می خواست بدونه کتاب چه مزه ایه؟ به خاطر همین کتاب رو برداشت و می خواست اون رو بکنه تو دهنش. اما کتاب بزرگ بود و نمی شد. نی نی آنقدر سعی کرد تا بالاخره یه برگ از کتاب پاره شد و نی نی تونست اون رو مچاله کنه و بکنه تو دهنش و بخوره. اما اصلا خوشمزه نبود. نی نی کتاب رو کنار گذاشت و مداد و کرد توی...
28 فروردين 1393

قصه دونه...مامان نویسنده وبلاگ ستاره

ی کی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه دونه سفید رنگ کوچولوی بودکه خیلی غمگین بود اخه می دونید چرا اسمش و نمی دونست یه روز فکر کرد بره بگرده شاید بتونه اسمش و پیدا کنه همینطور که داشت می رفت رفت پیش خوشه گندم گفت سلام اسمت چیه خوشه  گندم گفت سلام من خوشه  گندم هستم گفت به چه درد می خوری گفت من و  می چینند دست چین می کنند  بعد می برنم  اسیاب اسیابم می کنند (اینجا از یاسمن پرسیدم گندم اسیاب که بره چی میشه و درست جواب داد) بعد ارد میشه از اردم نون می پزند (اینجا ازش خواستم اسم نون ها را بگه) نون سنگگ .نون لواش. بربری تافتون.از ارد من استفاده های دیگه هم می کنند شیرینی می پزند کلوچه می پزند دونه کوچولو...
27 فروردين 1393

قصه بلال ... مامان نویسنده وبلاگ ستاره

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود تو یه روستای قشنگ یه پسری بود که اسمش علی بود و با بابا و مامان مهربونش باهم زندگی می کردنددعلی با بابایش هر روز می رفت مزرعه شون و به بابایش کمک می کرد یه روز که مهمون داشتند با  پسرمهمونشون  که اسمش رضا بود رفتند بازی کنند  داشتند توی روستاشون با هم می گشتند  که رسیدن به یه  مزرعه ای که چند تا بلال اونجا بودند گفتند سلام اما بلالهامحلشون نذاشتند گفتندچی شده   یکی از بلالها گفت ما با شما ادمها حرف نمی زنیم می دونید چرا اخه شما ادمها اصلا به فکر ما نیستید ما را  از مزرعه می بریدبعد موهای ما را می کنید بعد لباسامون را می کنید بعد  به زور ما را می بریدتو اب...
25 فروردين 1393

قصه ستاره کوچولو .... مامان نویسنده وبلاگ ستاره

یکی بود یکی نبود زیرگنبد کبود هیچ کس نبود اون بالا بالاها تو اسمون ابی خورشید خانم داشت نور افشانی می کرد  روی یه تکه  ابر لم داده بود و خیالش راحت بود اخه صبحونه و نهار و شامش و شب اماده کرده بود و اومده بود  تو اسمون بابا ماه با ستاره کوچولوها داشتند صبحونه می خوردند که ستاره کوچولو به بابا ماه گفت بابا بریم زمین ببینیم اونجاچه خبره بچه ها چکار می کنند بابا ماه گفت نه پسرم اونجا نمیشه رفت چرا از همون بالا نگاه نمی کنی گفت اخه بابا اون بالا به زمین دوره من دوست دارم برم پایین از نزدیک همه چیز و ببینم بابا ماه گفت بذار باشه شب که مامان اومد باهاش مشورت می کنیم خورشید خانم یواش یواش غروب کرد و رفت خونشون بابا ماه و ست...
24 فروردين 1393

قصه برای... کاری از مامان نویسنده وبلاگ ستاره

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه پسر کوچولو بود که همیشه دوست داشت کارای بزرگترا رو اون انجام بده  مثلا مهمون که میاد بدو زودتر از همه خوش امد گوی کنه خودش تنهای ازشون پذیرای کنه  و اجازه نمی داد بابا و مامان کاری که وظیفه اونا هست که انجام بدند تازه بزرگترااگه حرف می زدند میون حرفشون میرفت و فرصت نمیداد کسی حرف بزنه   خلاصه پدر و مادرش و ناراحت می کرد  بابا و مامان مهربون از اونجای که علی کوچولو را دوستش داشتند و نمی خواستند ناراحت بشه خیلی بهش تذکر نمیدادند  تازه اگرم می گفتند مگه علی گوش می کرد یه روز که مامان و بابا دوستای پسر کوچولو را برا تولد ش دعوت کرده بودند   علی کوچولو به بابا و مامان گف...
22 فروردين 1393