خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

قصه رنگها ... با تشکر از مامان نویسنده وبلاگ ستاره

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبودتوی شهر  قصه ها یه شهر رنگ بود که اون شهر و سه تا رنگ اداره می کردند رنگ  قرمز  و  ابی  و  زرد   رنگ قرمز ریس اصلی شهر بود  یعنی قویتر از رنگهای دیگه بود و می تونست به همه رنگها کمک کنه که رنگی که دوست دارن و دلخواهشونه بشند   رنگ ابی نگهبان شهر بود   ( یاسمن مثل کیا یاسمن کیا نگهبان شهرند گفت پلیسا محمد پارسا هم می گفت من و می گه ادی)  رنگ زردم معاون رنگ قرمز بود  یعنی تو کارهای رییس کمکش می کرد  رنگ زرد مثل چی یاسمن گفت گل افتابگردون  بازم رنگ لباس) اگه این سه تا رنگ نبودند رنگهای دیگه نمی دونستند چطوری رنگهای که میشه باهاشو...
21 فروردين 1393

کرمولک شکمو ... ماجراهای کرم کوچولویی به اسم کرمولک

یکی بود یکی نبود. کرمولک، یک کرم کوچولو بود که با پدرو مادرش در یک باغچه کوچولو در حیاط خانه‌ای زندگی می‌کرد. کرم کوچولو برخلاف بقیه دوستاش خیلی کرم تنبلی بود وهمیشه یک جایی زیر سایه لم می‌داد و بازی بچه‌های دیگر را نگاه می‌کرد. هرچقدر دوست‌هایش به او می‌گفتند که با آنها بازی کند، همیشه با خمیازه می‌گفت: «نه، من خسته‌ام، باید استراحت کنم، شما بازی کنید.»  مادر و پدر کرمولک خیلی نگران بودند، چون او خیلی تپل شده بود. مادرش مدام به او می‌گفت: «پسرم، قند عسلم، خوبه کمی ورزش کنی، گاهی وقتا نرمش کنی، تا کمی لاغر بکنی، خودت رو راحت بکنی.» اما کرمولک گوشش بدهکار نبود...
17 فروردين 1393

کدو قل قله زن کجامیری ؟

قصه قديمي كدو قلقله‌زن قصه پيرزني است كه دلتنگ دخترش مي‌شود و شال و كلاه مي‌كند و راهي خانه دخترش مي‌شود. در راه خطرات مختلفي او را تهديد مي‌كند. با ترفندي از آن‌ها دوري جسته و به خانه دخترش مي‌رسد. هنگام بازگشت درون كدويي مي‌رود و به سلامت به خانه‌اش برمي‌گردد.   خيلي از پدر و مادرها از بچگي اين داستان را شنيده‌اند، اين داستان پيشينه‌اي طولاني در فرهنگ داستاني ايران دارد و تا به حال به زبان‌هاي مختلفي در كشورهاي دنيا از جمله هلند و فرانسه ترجمه شده است.   يكي داشت، يكي نداشت.  پيرزني سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها. رو...
17 فروردين 1393

داستان دخترك و غازهاي وحشي

فصل مهاجرت غازهاي وحشي بود.  پدر و مادر مي‌خواستند بروند ديدن مادربزرگ.  مادر به دختر كوچولو گفت: «مواظب برادر كوچكت باش چون الان فصل مهاجرت غازهاي وحشي است و او نبايد تنها باشد.»  مادر و پدر رفتند. دخترك حوصله‌اش سر رفت. از پنجره دوستانش را ديد كه بازي مي‌كردند. در آسمان هم هيچ غازي نبود. پس در را باز كرد و به بيرون دويد و مشغول بازي شد.  وقتي برگشت ديد برادرش نيست. به آسمان نگاه كرد و دسته‌ي بزرگي از غازهاي وحشي را ديد.  دخترك وحشت كرد و به دنبال غازها دويد، اما غازها، دورتر و دورتر شدند.  غازها رفتند و دختر كوچولو ديگر غازها را نديد. دخترك نگران شد و گريه‌اش ...
11 فروردين 1393

رقیه کوچولو ... داستانی برای شکوفه ها

در واقعه کربلا دختر امام حسین (ع) رقیه (ع) سه سال داشت. امام حسین دختر سه ساله خود را خیلی دوست داشتند. رقیه کوچولو هم پدر را خیلی دوست داشت لحظه آخر که امام (ع) داشتند می رفتند به میدان جنگ رقیه (ع) را روی پای خود نشاندند و برسر و موی او دست کشیدند و او را برای آخرین بار بوسیدند و با او وداع کردند. وقتی امام به شهادت رسیدند خاندان امام را به اسارت بردند، حضرت رقیه خیلی از دوری امام بی تاب بودند و گریه می کردند. صدای گریه رقیه کوچولو به گوش یزیدیان رسید و آنها برای اینکه صدای رقیه (ع) را قطع کنند سر امام حسین (ع) را برایش بردند زمانی که حضرت رقیه سر مبارک امام را در آغوش گرفتند و بوسیدند در حالی که سر مبارک در آغوششان ب...
6 فروردين 1393

قصه کودکانه :بهار کیه؟ بهار چیه؟ ... صوتی

قصه کودکانه بهار کیه و چیه «بی بی گل پیرزن قصه ما خیلی بهار را دوست داشت و منتظر بهار بود. مجید که نوه بی بی گل است می دونه چقدر مادر بزرگش گل ها و باغچه را دوست دارد. یک روز صبح که بی بی گل از خواب بیدار می شود احساس می کند مریض شده و...» برنامه شب بخیر کوچولو (11:47) بشنوید ...
1 فروردين 1393

داستان چهارشنبه کاغذی ویژه چهار شنبه سوری

سلام دوستای خوبم آقای مزروعی از اورژانس اصفهان یک کتاب شعر خیلی زیبا برای چهارشنبه سوری ارسال کردن داستان چهارشنبه کاغذی ویژه چهار شنبه سوری یکی بود یکی نبود پای کوه، کنار رود یه جایی بدون دود شهر با صفایی بود خونه ها خوب و قشنگ دیوارا آجر و سنگ بچه ها زبر و زرنگ تو کارا مثل پلنگ وقتی نوروز می رسید کینه و غم نمی دید به جای دلخوری ها صد سبد خنده می چید خنده ها دروغ نبود شادی ها با بوق نبود بخش اورژانس اونا این همه شلوغ نبود بازی ها خظر نداشت تفریحا مضر نبود شیطونی اثر نداشت     کسی دستاش نمی سوخت شادیشو نمی فروخت هیچ کسی شب های عید چشم به اورژانس نمی دوخت کسی ب...
19 اسفند 1392

حکایت حاکم و قصاب...نوجوانان

روزی عده ای از قصاب های طمعکار یک شهر پیش حاکم رفتند و از این که با فروختن گوشت به قیمت تعیین شده، سودی نمی برند شکایت کردند. حاکم می دانست آن ها دروغ می گویند و با گران فروشی و کم فروشی سود بسیار برده اند. بنابراین فکری کرد و به قصاب های طمع کار گفت:« اگر شما ده هزار دینار به خزانه ی شهر بدهید می توانید گوشت را به هر قیمتی که می خواهید بفروشید!» قصاب ها خیلی خوش حال شدند و ده هزار دینار به خزانه دادند، اما حاکم بی درنگ اعلام کرد که اگر مردم شهر از آن چند قصاب گوشت بخرند به شدت مجازات خواهند شد! چند روز گذشت و گوشت ها روی دست قصاب های گران فروش ماند و گندید. آن ها هم ناچار دوباره پیش حاکم رفتند و التماس کنان از او...
13 اسفند 1392