خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

مثل سیبی که از وسط نصف کنی....داستانی برای نوجوانان

من و خواهرم مثل سیبی هستیم که از وسط نصف کرده باشی. هر کس ما را می بیند همین را می گوید. پریسا: بله هر کس ما را می بیند می گوید شما مثل سیبی هستید که از وسط نصف کرده باشی. ای بابا! نمی شود وسط داستان نپری؟ بله داشتم می گفتم. ولی ما مثل سیبی نیستیم که از وسط نصف کرده باشی. ما دو تا آدم هستیم مثل همه ی آدم ها. از وسط هم نصف نشده ایم. هر کدام از ما یک سیب است. پریسا: بهتر است یک میوه ی دیگر بگویی. من از سیب بدم می آید. ای بابا! خیار خوب است؟ اصلاً چه طور است بگویم خربزه؟ خواهش کردم وسط داستان نپری. خب چی می گفتم؟ آهان، بله. می گفتم من و خواهر دوقلویم شبیه هم هستیم. مثل این پسرهای همسایه که همه می گویند مثل سیبی هستند که ا...
13 اسفند 1392

سه پروانه‌ی کوچولو...داستان کودکانه

سه پروانه به رنگ های سفید و قرمز و زرد در باغی زندگی می کردند. آن ها با هم برادر بودند و همدیگر را بسیار دوست داشتند. آن ها هر روز با روشن شدن هوا به باغ می رفتند و در میان گل های باغ بازی می کردند و می رقصیدند. این سه برادر هیچ وقت خسته نمی شدند چون شاد و سرحال بودند. یک روز باران شدیدی گرفت و بال های آن ها را خیس کرد. آن ها سریع به سمت خانه شان پرواز کردند، اما وقتی به آنجا رسیدند متوجه شدند در قفل است و آن ها کلیدش را ندارند. به خاطر همین پشت در ماندند و خیس و خیس تر شدند. آن ها کمی فکر کردند و بعد تصمیم گرفتند پیش گل لاله ی زرد و قرمز بروند.  آن ها گفتند: لاله ی عزیز غنچه هایت را باز می کنی و ما را در خود پناه می دهی تا م...
13 اسفند 1392

هدیه‌ی تولد...داستانی برای شکوفه ها

تولد سینا چند روز دیگر بود، او از پدرش خواست تا برای تولدش یک دوچرخه بخرد تا او هر روز مجبور نباشد مسیر خانه تا مدرسه را پیاده رفت و آمد کند. اما پدر سینا کارش را از دست داده بود و نمی توانست برای پسرش دوچرخه بخرد. پدر برای تولد به او یک کتاب هدیه داد و سینا اعتراضی نکرد. یک روز آفتابی و قشنگ که سینا در راه رفتن به مدرسه بود یک پسر بزرگی را دید که سوار بر دوچرخه است. دوچرخه برای پسر بسیار کوچک بود. وقتی پسر می خواست میدان را دور بزند چاله ی آب را ندید و با دوچرخه به زمین افتاد. پسر در مدرسه ی سینا درس می خواند و چند سال از او بزرگتر بود. سینا او را شناخت. اسم پسر مهرداد بود. به نظر می رسید پای ...
13 اسفند 1392

گوسفند کوچولو و برادرش ... داستانی برای شکوفه ها

روزی روزگاری دو گوسفند بودند که یکی از آن ها خیلی خیلی کوچک بود و خیلی یواش بع بع می کرد و یکی دیگر خیلی بزرگ بود و با صدای بلند بع بع می کرد. این دو گوسفند با هم برادر بودند. هر روز گوسفند کوچولو و برادرش با هم به دشت و صحرا می رفتند و با هم بازی می کردند و بعد دنبال علف می گشتند و غذایشان را می خوردند. یک روز صبح آن ها مثل همیشه از خانه بیرون رفتند. آن ها در دشت به دنبال غذا می گشتند اما مدت ها بود که باران نیامده بود و علف ها خشک شده بودند. گوسفند کوچولو و برادرش چند ساعتی به دنبال غذا گشتند اما نتوانستند علف سبزی برای خوردن پیدا کنند. آن ها خیلی خسته شده بودند و پاهایشان درد گرفته بود و دیگر نمی توانستند بدوند، پس شروع به ر...
13 اسفند 1392

داستان و نمايش گل انقلاب

سلام دوستاي خوبم به مناسبت ايام دهه فجر يك داستان در مورد اين موضوع براتون مي ذارم محمد روي شانه ي بابا نشسته بود و يك شاخه گل توي دستش بود. او از آن بالا خيابان را تماشا مي كرد. خيابان پر از آدم بود. يك دريا آدم. آدم ها مثل موج ها كنار هم حركت مي كردند.   آن ها مشت هاي خود را بالا مي بردند و فرياد مي زدند : " ما شاه نمي خواهيم " " ما شاه نمي خواهيم "," ما شاه نمي خواهيم "," ما شاه نمي خواهيم " محد عكس شاه را روي ديوار كلاسشان ديده بود. يك دفعه صدايي آمد. تق تق تق . عده اي روي زمين افتادند. محمد چند سرباز را ديد كه تفنگ ها يشان را انداختند و فرار كردند. بابا محمد را بغل كرد و به طرف كوچه دويد. وسط كوچه، يك...
21 بهمن 1392

آرزوی کوه کوچک ...داستان

  در کوهستان، یک کوه کوچک بود که قدش به آسمان نمی رسید. او هیچ وقت نتوانسته بود سرش را از بین ابرها عبور دهد. همچنین هیچ وقت روی سرش یک کلاه برفی نداشت. چون کلاه های برفی برای کوههای خیلی بلند است. کوه کوچک گاهی سعی می کرد روی پنجه هایش بایستد و قدش را بلند تر کند تا شاید بتواند آسمان بالاتر از ابرها را ببیند. اما این کارها فایده ای نداشت. چون قد او اینطوری فقط یک خورده بزرگتر می شد و این یک خورده فایده ای نداشت. او یک روز از کوه بلندی که در کنارش بود خواست که از آنسوی آسمان برایش حرف بزند. و به او بگوید که بالاتر از ابرها چیست. برایش تعریف کند که خورشید از نزدیک چه شکلی است. اماکوه بلند با غرور و تکبر گفت اینها ر...
13 بهمن 1392

روزی که امام آمد... داستان نوجوانان

مردم تمام مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا را آب و جارو کردند و گل ریختند. هواپیمای امام که نشست قرار نبود کسی روی باند برود. فقط شهید مطهری و آیت الله پسندیده (برادر امام) داخل هواپیما رفتند و با امام به داخل سالن آمدند. امام چهار پنج دقیقه پیام کوتاهی به مردم دادند و فرمودند: " وعده ی ما بهشت زهرا." زمانی که در تدارک مراسم استقبال از امام بودیم رانندگی ماشین امام به عهده من گذاشته شد. ازدحام زیادی بود، امکان خارج شدن امام از داخل جمعیت نبود. من به حاج احمد آقا (فرزند امام) گفتم که امام را دوباره به باند ببرید تا همان جا سوار ماشین بشوند. امام با حاج احمد آقا برگشتند و من سریع با بلیزر از در ورودی باند وارد شدم. وقتی امام سوار ...
12 بهمن 1392

داستانی برای شکوفه ها:سهم مورچه

  خاله پیرزن داشت توی سینی برنج پاک می کرد، یک دانه برنج از سینی افتاد بیرون. مورچه ریزه زود از درز دیوار آمد بیرون و دانه ی برنج را برداشت. خاله پیرزن چشمش به دانه ی برنج افتاد  که تند تند به طرف درز دیوار می رفت. پرید و دانه را گرفت. پیرزن همین طور که به طرف قابلمه می رفت، مورچه داد زد: «ای خسیس این برنج سهم من بود. دانه ام را بده!» برنج از لای دو انگشت پیرزن داد زد: «مورچه به دادم برس، کمک! کمک!» پیرزن دانه را با برنج های دیگر توی قابلمه ریخت و گفت: « مادرم گفته برنج با زحمت به دست می آید. نگذار حتی یک دانه برنج هم حروم بشود.» مورچه که دنبال د...
12 بهمن 1392