خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

پیرمرد و سالک

پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت .. سالکی را بدید که پیاده بودپیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری؟ سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می‌کنندپیر مرد گفت : به خوب جایی می روی  سالک گفت : چرا ؟پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟پیر مرد گفت : تا راست چه باشد سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند  پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟ سالک گفت : نه  پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟... سالک گ...
4 آذر 1392

حكايت دزد و عارف

دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد این کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیدار بود او جز یک پتو چیزی نداشت  . او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید. روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند . عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست   ، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید   آنکه چیزی نصیبش شود. او باید در فقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه   محقرانه این پیر عارف زده بود . عارف پتو را بر سرکشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست  . خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا با دست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت ...
4 آذر 1392

داستانک؛ خوشمزه ترین ساندویج دنیا

سالن فرودگاه به نسبت خلوت بود و به نظر می رسید در این ساعت روز هواپیماها هم خیلی پرواز نمی کنند. گرمای ظهر، یوتا را حسابی خسته کرده بود و توان ایستادن نداشت. یک لیوان لیموناد خنک گرفت و روی اولین صندلی نشست. اینقدر خسته بود که حتی توان نداشت چشم هایش را باز نگه دارد.   سالن فرودگاه به نسبت خلوت بود و به نظر می رسید در این ساعت روز هواپیماها هم خیلی پرواز نمی کنند. گرمای ظهر، یوتا را حسابی خسته کرده بود و توان ایستادن نداشت. یک لیوان لیموناد خنک گرفت و روی اولین صندلی نشست. اینقدر خسته بود که حتی توان نداشت چشم هایش را باز نگه دارد. چند دقیقه ای چشم هایش را بست. وقتی سوزش چشم هایش کمی بهتر شد، لیموناد را تا آخرین قطره اش سرکشید گر...
4 آذر 1392

بچه‌های کربلا

  کاروان به کربلا رسید. شترها زانو زدند و بارهایشان را خالی کردند. بچه ها از روی شتر ها و اسبها پیاده شدند. بزرگترها خیمه ها را برپا کردند. بچه ها خیلی خوشحال شدند. امشب می توانستند توی خانه های چادری بخوابند. آن طرف تر یک رودخانه ی پر از آب بود. بچه ها عاشق آب بودند. بچه ها دوست داشتند مثل بزرگتر ها مشکهایشان را پر از آب کنند.  مشکها از رود فرات پر از آب شدند. بچه ها در دشتی بزرگ در کنار رودخانه فرات مشغول بازی شدند. کربلا زیبا و پر از هیاهو شد. اما آن طرف تر... آن طرف تر سپاهی بزرگ روبروی امام قرار گرفته بود. سپاهی که هیچ کدام از آدمهایش خوب نبودند. سپاهی که پر از مردهای بدجنس و عصبانی بود. اما امام حسین علیه السلام ا...
20 آبان 1392

بیچاره گندمها

دانه های گندم زیر خاک بودند و همه چیز تاریک بود. خورشید تمام روز کار می کرد و کار می کرد و به زمین می تابید. زمین گرم می شد و با گرمای خودش از دانه های گندم محافظت می کرد. باد هر روز بدون هیچ استراحتی به این طرف و آن طرف می دوید و ابرها را از بالای سر دریاها هول می داد و بالای  سر مزرعه گندم می برد. ابرها تمام زورشان را می زدند و هر چه باران داشتند بر سر زمین می ریختند. زمین با مهربانی کم کم و آهسته آهسته آب را فرو می برد تا دانه های نازنازی گندم بتوانند مثل نی نی های کوچولو یه ذره یه ذره آب بخورند و جوانه بزنند. دانه های گندم بالاخره شکسته شدند و جوانه های سبز کوچکی از دلشان بیرون آمد.  اما این جوانه های...
20 آبان 1392

بهترین آشپز دنیا

باز صبح شد و غر زدن‌های مامان من هم شروع شد. ای‌بابایی می‌گویم و سرم را می‌کنم زیر متکا که مثلاً صدای مامان را نشنوم. اما صدای مامان آن‌قدر بلند است که تا ته کوچه‌ی درازمان هم می‌رسد. با خواب‌آلودگی بلند می‌شوم. مامان می‌خواهد برود خانه‌ی خاله‌ام و سفارش می‌کند غذا درست کنم تا وقتی بابا از سر کار برگشت، گرسنه نماند. سفارش می‌کند مثل همیشه غذا را سوخته و شفته درنیاورم. با بی‌حوصلگی می‌گویم باشد و باهاش تا دم درمی‌روم. او هم سفارش‌های باقی‌مانده را می‌کند. انگار هیچ‌وقت یاد نمی‌گیرم غذا درست کنم. می‌روم آشپزخا...
15 آبان 1392

ملخ طلایی

روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت.   روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می...
25 آبان 1391

هندوانه توپی

هندوانه ای بود که گِرد بود. روی تنش خط خطی بود. اندازه ی یک توپ بود. یک روز هندوانه قل خورد و رفت رسید به گربه. هندوانه ای بود که گِرد بود. روی تنش خط خطی بود. اندازه ی یک توپ بود. یک روز هندوانه قل خورد و رفت رسید به گربه. هندوانه به گربه گفت: « بیا با من توپ بازی کن! » گربه خنده اش گرفت. گفت: « تو که توپ نیستی. » هندوانه قل خورد و رفت رسید به خرگوش. به خرگوش گفت: « بیا با من توپ بازی کن! » خرگوش کفت: « تو توپ نیستی که.» هندوانه باز هم قل خورد و رسید به کره الاغ. به او گفت: « من توپم. بیا با من بازی کن! » کره الاغ که خیلی توپ بازی دوست داشت یک شوت محکم زد به هند...
15 آبان 1391

کتاب ماندگار

کتاب پیر شده بود.خسته شده بود. ورق هایش کهنه و زرد شده بود. اما دلش می خواست برای آخرین بار، قصه ای بنویسد. کتاب پیر شده بود.خسته شده بود. ورق هایش کهنه و زرد شده بود. اما دلش می خواست برای آخرین بار، قصه ای بنویسد. بعد شروع کرد به نوشتن قصه. قصه ی دیو، قصه ی فیل خرطوم دراز، قصه ی مار دو سر، قصه ی موش عینکی. اما این قصه ها برایش تازه نبود، چون آن ها را توی همه ی کتاب ها خوانده بود. حالا که پیر شده بود دلش می خواست یک چیز تازه بنویسد! با خودش گفت: « حالا چی بنویسم؟ از کجا بنویسم؟ » فکر کرد و فکر کرد. بعد شروع به نوشتن کرد. یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، چند تایی قصه بودند. نه یکی، نه دوتا، نه سه تا، اصلا ما ...
15 آبان 1391