داستان و نمايش گل انقلاب
سلام دوستاي خوبم
به مناسبت ايام دهه فجر يك داستان در مورد اين موضوع براتون مي ذارم
محمد روي شانه ي بابا نشسته بود و يك شاخه گل توي دستش بود.
او از آن بالا خيابان را تماشا مي كرد.
خيابان پر از آدم بود. يك دريا آدم. آدم ها مثل موج ها كنار هم حركت مي كردند.
آن ها مشت هاي خود را بالا مي بردند و فرياد مي زدند : " ما شاه نمي خواهيم " " ما شاه نمي خواهيم "," ما شاه نمي خواهيم "," ما شاه نمي خواهيم " محد عكس شاه را روي ديوار كلاسشان ديده بود. يك دفعه صدايي آمد. تق تق تق . عده اي روي زمين افتادند. محمد چند سرباز را ديد كه تفنگ ها يشان را انداختند و فرار كردند. بابا محمد را بغل كرد و به طرف كوچه دويد. وسط كوچه، يك سرباز روي زمين افتاده بود. از پاي او خون مي آمد. بابا فوري آستينش را پاره كرد و دور زانوي او پيچيد. سرباز كلاهش را روي سر محمد گذاشت. محمد خنديد و شاخه ي گل را توي لوله ي تفنگ او گذاشت. بابا گفت :" ارتش برادر ماست". سرباز مشتش را بالا برد و گفت :" خميني رهبر ماست". " ارتش برادر ماست"," خميني رهبر ماست". نويسنده :مهري ماهوتي |