خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

باز آمد، بوی ماه مدرسه

1391/7/29 20:03
نویسنده : خاله ی مهربون
648 بازدید
اشتراک گذاری

هر سال با آغاز ماه مهر و بازگشایی مدارس، اغلب ما به یاد خاطرات مشترکی از زمان مدرسه خودمان خواهیم افتاد. برخی از این خاطرات مشترک هستند؛ مثل خاطره ما از روپوش و کیف و کتاب‌هایمان، معلم‌هایمان، یا مداد و پاک کن و لوازم تحریرمان.

کارت


 

 

 

این کارت تبریک زیبا را از اینجا و با جملاتی که دوست دارید ارسال نمایید.

 


موی سر!

یادم میاد که روز اول مدرسه من رو راه نمیدادن! دلیلشون هم این بود که من موی بلندی داشتم (البته نه خیلی بلند!) و چون با بچه‌های دیگه هماهنگ نبودم، زیر بار نمیرفتن که برم توی مدرسه. به هر ضرب و زوری بود، من رو هم راه دادن که وارد مدرسه بشم. یادمه تا اومدم برم توی مدرسه، یک کمی هم گریه کردم. حالا من رفتم توی مدرسه، هر بچه‌ایی رو كه نگاه می‌کردم، خندم می‌گرفت! اشک و خنده رو همزمان تجربه کردم. نمیدونم کدوم پدر آمرزیده‌ایی این قانون خنده‌دار رو گذاشته بود که بچه‌های کلاس اول، باید موهاشون رو با نمره چهار بزنن و بعد بیان مدرسه! حالا همونطور که من به بقیه می‌خندیدم، بقیه هم به من می‌خندیدن! خلاصه‌اش اینکه روز اول مدرسه این موها، کلی برای من و دوستانم سوژه شادی و خنده بود. ولی حیف که فرداش سوژه نداشتیم! (جاده دوستی)

ترس از مدرسه

 

فرار از مدرسه!

روز اول مدرسه همراه مادر گرامی‌ام رفتم. یادمه خیلی گریه می‌کردم. وقتی مادرم می‌خواست بره، دلم می‌خواست همراهش برم اما نمی‌شد. خلاصه نقشه فرار از مدرسه اومد توی ذهنم که سر یك فرصت مناسب نقشه‌ام رو عملی کنم.

زنگ رو زدن و رفتیم سر کلاس. مادرم هم تشریف بردند خونه. من هم توی کلاس خیلی دلم برای مادرم تنگ شده بود. زنگ تفریح که خورد از کلاس اومدم بیرون. خوشبختانه در مدرسه باز بود و در یک فرصت مناسب، با سرعت به سمت در مدرسه رفتم و از اونجایی كه فاصله خونه تا مدرسه ما زیاد نبود، با سرعت هرچه بیشتر شروع کردم به دویدن. اول اصلاً به پشت سرم توجه نکردم. یک‌بار که سرم رو برگردونم، دیدم کل مدرسه دنبال من در حال دویدن هستند از مدیر و ناظم گرفته تا معلم و یك سری از بچه‌های بیکار. اما اصلا به من نمی‌رسیدن. خلاصه رسیدم خونه، کنار حوض مشغول بازی شدم. مادرم من رو كه دید، خیلی تعجب کرد. از فردا مادر گرامی با من به مدرسه می‌اومد و تا زنگ آخر، پشت پنجره کلاس می‌ایستاد تا درسم تموم بشه و با هم به خونه برگردیم. خلاصه مادرم رو چند صباحی از کار و زندگی انداختم. روزهای اول که کلاً با معلم حرف نمی‌زدم. معلم هم که خیلی مهربونیش گل می‌کرد، من رو می‌برد پای تخته تا لوح آموزشی رو براش نگه دارم. هر کاری می‌کرد تا من حرف بزنم. الان هم وقتی یادم میاد خنده‌ام می‌گیره.(neka57)

خاطرات خوش دوران مدرسه دوستانتان را از اینجا و با ارسال كارت تبریك آغاز ماه مهر، زنده كنید.

دندانپزشك مدرسه!

 

معلم کلاس اول ما خیلی خانم خوبی بود. اخلاق خیلی جالبی هم داشت. وقتی دندون بچه‌های کلاس لق می‌شد، خودش می‌کشید! من همیشه می‌ترسیدم كه بفهمه دندون من هم لق شده. یك روز هم کلی درد دندان رو تحمل کردم تا معلمم نفهمه. (نفس صبحدم)

همه به دنبال یك نفر!

 

یادم میاد که زنگ تفریح دوم از روز اول مدرسه تموم شده بود و به صف شدیم که بریم سر کلاس. نوبت صف ما شد و من که نفر اول صف بودم، حرکت کردم. به قول امروزیا، سکان‌دار و لیدر صف من بودم! داشتم می‌رفتم که خانم ناظممون از پشت بلندگو اعلام کرد: «سعید ... فوراً بره دفتر آقای مدیر».

بازگشت به مدرسه 4

 

از اونجایی که من هم بچه حرف گوش کنی بودم (و البته هنوز هم هستم!) همون مسیر رو ادامه دادم و به جای اینکه برم سر کلاسمون که توی طبقه اول بود، رفتم سمت دفتر مدیر مدرسه که توی طبقه سوم بود. پشت در اتاق آقای مدیر که رسیدم، در زدم و وارد شدم. آقای مدیر تا سرش رو بالا آورد گفت: شما اینجا چیکار می‌کنید؟

 

من که کمی هول شده بودم دستم رو آوردم بالا و گفتم : اجازه آقا، خانم ناظم گفت بیام اینجا. مدیر لبخندی زد و گفت: شما رو که میدونم، به بقیه بچه‌ها گفتم اینجا چیکار میکنین؟

 

من که متوجه منظورشون نشده بودم، سرم رو برگردوندم تا پشت سرم رو ببینم. یه چیزی دیدم که کلی خندم گرفت. همه بچه‌های کلاس به جای اینکه برن سر کلاس، پشت سر من اومده بودن دفتر آقای مدیر! بچه‌ها فکر میکردن نفر اول صف، هر جا میره، بقیه هم باید دنبالش برن! (جاده دوستی)



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)