خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

قصه ستاره کوچولو .... مامان نویسنده وبلاگ ستاره

1393/1/24 19:08
نویسنده : خاله ی مهربون
16,524 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود زیرگنبد کبود هیچ کس نبود اون بالا بالاها تو اسمون ابی خورشید خانم داشت نور افشانی می کرد  روی یه تکه  ابر لم داده بود و خیالش راحت بود اخه صبحونه و نهار و شامش و شب اماده کرده بود و اومده بود  تو اسمون بابا ماه با ستاره کوچولوها داشتند صبحونه می خوردند که ستاره کوچولو به بابا ماه گفت بابا بریم زمین ببینیم اونجاچه خبره بچه ها چکار می کنند بابا ماه گفت نه پسرم اونجا نمیشه رفت چرا از همون بالا نگاه نمی کنی

قصه ستاره کوچولو .... مامان نویسنده وبلاگ ستاره

گفت اخه بابا اون بالا به زمین دوره من دوست دارم برم پایین از نزدیک همه چیز و ببینم بابا ماه گفت بذار باشه شب که مامان اومد باهاش مشورت می کنیم خورشید خانم یواش یواش غروب کرد و رفت خونشون بابا ماه و ستاره ها هم شامشون و داشتند می خوردند که بیان  ستاره کوچولو تا مامان خورشید و دید دوید بغلش و سلام کرد و تند تند همه چیز به مامان خورشیدگفت مامان دستی به سرش کشید و گفت حالا راجبش فکر می کنم بعدبابا ماه وستاره کوچولوها  یه خسته نباشیدی به مامان خورشید گفتند و رفتند تو اسمون  خورشید خانم هم ظرفها را شست و رفت استراحت کنه و به خواسته پسر کوچولوشم فکر کرد و بعد از کارای خونشون خوابش برد صبح زود قبل از طلوع خورشید خانم رفت پیش بابا ماه فکراشون و کردند وتصمیم گرفتند موقع غروب  زودی بیان و زمین ببینند و  برگردند غروب که شد ستاره کوچولو و بابا ماه اومدند پایین ستاره کوچولو همش از باباماه سوال می کرد راجبه همه چیز تا رسیدند جلوی پنجره یه خونه مینا و مریم داشتند  با هم دعوا می کردند وای چه کار بدی دعوای اونا سر یه عروسک بود و اتاقشون و حسابی بهم ریخته بودند  ستاره کوچولو با تعجب داشت نگاشون می کرد بعد با اجازه بابا ماه زد به شیشه بچه ها ساکت شدند چشمشون افتاد به بابا ماه و ستاره کوجولو  ستاره کوچولو گفت سلام بچه ها جرا دارید با هم دعوا می کنید بابا ماه گفت  شما نباید با هم دعوا کنید  اون بالا  بچه ها خیلی باهم خیلی دوستند واصلا با هم دعوا نمی کنند سایلاشون ون را هم بهم میدند   من فکر می کردم بچه ها این پایین مثل بچه های ما هستند و باهم دوستنداسباب بازیاشون را و بهم میدند بعد از بازی هم اتاقشون  ومرتب جمع می کنند بچه ها خجالت کشیدندوبه بابا ماه  قول دادند باهم دوست باشند و دیگه اتاقشون را بهم نریزند  بعد ستاره کوچولو اومد تو اتاقشون و اتاق و با هم مرتب کردند و یکم بازی کردند بعد بابا ماه ستاره کوچولو را صدا کرد که وقت رفتنه ستاره کوچولو دوست نداشت بره اما دیگه باید میرفت بچه ها هم دوست نداشتند ستاره کوچولو بره ستاره کوچولو  و بابا ماه از بچه ها خدا حافظی کردند و ستاره کوچولو قول داد هر روز از اون بالا نگاه به بچه ها کنه و براشون چشمک بزنه ستاره کوچولو و بابا ماه که رفتند بالا مامان خورشید نگرانشون شده بود دیر کرده بودند یه لقمه درست کرد برا بابا ماه و یکیم برا ستاره کوچولو و فرستادشون رفتند تو اسمون ستاره کوچولو   شب و برا ستاره های دیگه همه چیز و تعریف کردو از اون بالا دو تا دوست جدیدش و نشونشون داد از اون روز به بعد مریم و مینا ازاون پایین برا ستاره کوچولو دست تکون می دادند ستاره کوچولو هم براشون چشمک می زد بچه ها دیگه با هم دعوا نمی کردند اتاقشون هم همیشه مرتب بود هر روز غروب خورشید خانم می رفت خونش و می دید بچه ها دارند با هم بازیای جدید می کنند اخه قبلنا خیلی بازی بلد نبودند اما حالا دیگه ستاره کوچولو خیلی چیزا یاد گرفته بود تو مدرسشون هم به دوستاش یاد میداد بابا ماه و خورشید خانم خیلی خوشحال بودند اخه ستاره کوچولوها خیلی شاد و خوشحال بودند مخصوصا ستاره کوچیک کوچیکه

اینم یه قصه دیگه امیدوارم از اینم خوشتون بیاد اینم از از اون قبیل قصه هاست که بچه ها خوششون اومد منم از اونجای که خودشیفته شدمنیشخند تصمیم گرفتم این قصه را هم براتون بزارم

بعدا هاهم قصه لاله و درخت و مداد رنگی و ...می زارم دوستای گلم قصه های من خیلی هم اصولی نیست یعنی من بر حسب شرایط موجود قصه می گم  یا هم یاسمن ایدش و بهم میده می پرسم قصه چی بگم وقتی می گه منم یه قصه  با موضوع یاسمن برحسب شرایط موجود می گم  چشمکمثلا این قصه اخریه یاسمن اتاقش و بهم میریخت و چون ستاره ها را دوست داره به ذهنم رسید اینطوری قصه بگم چشمکقصه بلالم به خاطر اینکه می خواستم یادش بدم اشغال هیچ وقت زمین نریزه و قصه  دونه برنجم اونم یادش بدم که باید قدر نعمتهای خدا را بدنه که  بیهوده افریده نشدند    البته یاسمن از اول خانم شهردار بود اشغال رو زمین نمی ریخت اگرم میدیدکسی می ریزه زود بهش تذکر می داد ما اگه حواسمون نبود مثلا یه پوست پسته بود از دستمون می ریخت گریه می کرد تا پیداش کنیم بذاریم کنار برا سطل اشغالخندهیه چند روز کمتر میام می خوام برم سراغ لباس برا خودم و یاسمن برا تولدش دیروز پارچه خریدم ببینم چی در میاد  دوستتون داارم خیلی زیادماچقلبماچ اون قصه بالا هم هدیه به شما دوستای گلمقلبماچبابا ما راست راستی خودمون و گم کردیما فکر کردیم خبریهنیشخنداز خود راضیقلبماچ

منبع

 هرگونه کپی برداری از این داستان وابسته به اجازه ی نویسنده وبلاگ مامان یاسمن و محمد پارسا می باشد.


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

فائزه
2 خرداد 97 1:40
ممنون. قصه جالبی بود
خاله ی مهربون
پاسخ
خواهش می کنمستاره
....
23 دی 99 11:03
سلامم ممنونم از شما خاله ی مهربان که این قصه را نوشتید👏🌟