خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

قصه ساعت

1393/2/31 14:32
نویسنده : خاله ی مهربون
3,609 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو مودب و خوبی بود که اسمش مریم بود مریم فقط یه اخلاق بدی داشت اگه مثلاعروسک جدیدی می خرید به عروسکای دیگش کاری نداشت و همش با عروسک جدیدش بازی می کرد یا لباس جدید می خرید فقط لباس جدیدش و می پوشید

و کار به لباسای قدیمیش نداشت  تو اتاق مریم یه ساعت قشنگ بود که شبها که میشد براش لالای می خوند و صبح براش اهنگ قشنگ میزد تا از خواب بلند شه یه روز خاله مریم براش یه ساعت مچی خرید مریم دیگه ساعت اتاقش یادش رفت بیچاره ساعت روش پر از خاک شده بود هر چی مریم و صدا می کرد براش لالای می خوند اما  مریم اصلا توجه بهش نمی کرد تا اینکه خوابش برد اما بازم مریم نفهمید چون تمام حواسش به ساعت مچیش بود یه روز که  فرداش می خواستند برن مسافرت مامان بهش گفت بره بخوابه که صبح زود بلند شه مریم یه دفعه یاد ساعت اتاقش افتادرفت که بره زنگش و بزاره که صبح زود بیدارشه دید دیگه کار نمی کنه ناراحت شد و رفت با ناراحتی به مامانش گفت مامان ساعت من خراب شده دیگه کار نمی کنه مامانش بهش گفت الان میام ببینم وقتی مامان اومد دید چقد خاک رو  ساعته به مریم گفت مریم جان چرا ساعت اتاقت اینقد خاک روشه اول باید تمیزش کنیم ببینم چی شده یه دستمال اورد و رفت ساعت و تمیز کرد بعد ساعت برد بیرون و اورد تو اتاق ساعت داشت خوب کار می کرد مریم داد زد هورا  ساعتم درست شد مامان چکارش کردی مامان گفت کاری نکردم فقط بهش غذا دادم مریم با تعجب نگاه مامان کرد مامانش گفت عزیزم غذای ساعت باطریه ساعتت  باطریش تموم شده بود من براش باطری گذاشتم  و کار کرد مریم با خوشحالی ساعت و از مامان گرفت و برد گذاشت سر جاش و زنگش و برا صبح زود گذاشت که صبح زود بیدار شه بعد از اون روز مریم دیگه دست از کار بدش بر داشت مواظب همه وسایلاش بود و اگه اسباب بازی جدیدی یا لباس جدیدی یا هر چیز  دیگه ای می   خرید لباس وسایلهای قبلیش و کنار نمی ذاشت و مواظب تمام وسایلاش بود قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید

منبع

 هرگونه کپی برداری از این داستان وابسته به اجازه ی نویسنده وبلاگ مامان یاسمن و محمد پارسا می باشد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان یسنا
31 اردیبهشت 93 23:57
بابا و مامان
1 خرداد 93 12:36