خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

ملیکا مادر امام زمان حضرت مهدی (عج) - داستان و سرگذشت او

1393/3/20 14:25
نویسنده : خاله ی مهربون
1,652 بازدید
اشتراک گذاری

ملیکا مادر امام زمان حضرت مهدی (عج) - داستان و سرگذشت او

جهت دانلود داستان روی عکس کلیک نمایید

 ملیکا مادر امام زمان حضرت مهدی (عج)

دختری بیمار روی تخت دراز کشیده بود، او نوه قیصر روم بود. نام ندیمه او ریحانه بود. ریحانه رو به دختر کرد و گفت: ملیکا، جدت قیصر بسیار نگران است. او برای درمان بیماری تو بهترین پزشکان را آورده ، ولی هیچکدام از آنها مریضی تو را تشخیص نداده اند. تو را چه شده که این گونه مریض شده ای. ملیکا با صدایی ضعیف پاسخ داد، من از دوری محبوبم مریض شده ام.ریحانه گفت: کدام محبوب؟ ملیکا کمی مکث کرد و گفت: شخصی که در خواب دیدم.ریحانه با تعجب گفت: مگر تو چه خوابی دیده ای؟ برایم می گویی! ملکیا رو به ریحانه کرد و با لحنی آرام گفت:خواب دیدم که در قصر جدم مجلس با شکوهی بر پا شده، حضرت مسیح(ع) و شمعون و عده ای از حواریون دور هم جمع شده اند. در این میان حضرت محمد(ص) به همراه عده ای وارد مجلس شدند.حضرت عیسی(ع) از جا بلند شدند و با کمال احترام به استقبال ایشان آمدند. حضرت محمد(ص) را در آغوش گرفتند و ایشان را بوسیدند.حضرت محمد به عیسی(ع) فرمودند: من آمده ام تا دختر شمعون وصی تو را برای این فرزندم خواستگاری کنم و اشاره کرد به شخصی که در کناره شان ایستاده بود یعنی امام حسن عسکری(ع). سپس حضرت مسیح(ع) رو کرد به شمعون و گفت این افتخار بزرگی است برای تو که خودت را به پیامبر آخرالزمان وصل کنی، شمعون گفت حاضرم و افتخار می کنم.آنگاه حضرت محمد(ص) بالا منبر رفتند و خطبه ای خواندند و مرا به عقد امام حسن عسکری(ع) در آوردند. حضرت عیسی(ع) و حواریون همگی شاهد این ماجرا بودند.به دنبال این خواب دلم پر از عشق و محبت به امام حسن عسکری(ع) شد.ولی ترسیدم که خواب را برای پدرم و جدم تعریف کنم.به دلیل دوری از محبوبم سخت مریض شده ام.در همان لحظه قیصر روم برای عیادت و پرس و جو از احوال نوه عزیزش ملیکا نزد او آمد. ملیکا عزیزم هر آرزو و خواسته ای که داری بگو تا برایت انجام دهم. ملیکا آرام پاسخ داد جد عزیزم، من از این بیماری نجات پیدا می کنم. به یک شرط، به شرطی که که شما دست از شکنجه و اذیت زندانیان مسلمان بردارید و آنها را آزاد کنید.امیدوارم خداوند مرا شفا دهد. قیصر خواهش ملیکا را پذیرفت.پس از مدتی ملیکا کمی بهبودی از خود نشان داد و شروع به خوردن غذا کرد.قیصر از این اتفاق بسیار خوشحال شد و نسبت به اسیران با مهربانی بیشتری برخورد کرد.روزی ریحانه ندیمه ملیکا به دیدار او آمد و او را دید که بسیار خوشحال است و از او پرسید:چه شده که شما خوشحال هستید؟ آیا از محبوبت امام حسن عسکری(ع) خبری شنیده ای؟ ملیکا با خوشحالی پاسخ داد: آری او را در خواب دیدم و دلیل نیامدنش را فهمیدم.ریحانه با کنجکاوی گفت: از خوابت برایم بگو. ملیکا گفت : در خواب دیدم حضرت مریم(س) به همراه بانویی نورانی آمدند.از حضرت مریم(س) پرسیدم: این بانو کیست؟ حضرت مریم(س) پاسخ دادند: این بانو بهترین زنان عالم است، حضرت فاطمه (س) دختر رسول خدا و مادر شوهر تو است. بسیار به بانو علاقه مند شدم. اشک ریزان دامن حضرت فاطمه (س) را گرفتم و با حالت شکوه به ایشان گفتم: فرزند شما به دیدن من نمی آید. حضرت فاطمه پاسخ دادند: تا تو مسلمان نشده ای او به دیدن تو نخواهد آمد. به حضرت فاطمه گفتم: چه کنم. حضرت فاطمه(س) پاسخ دادند که باید شما شهادتین را بگویی تا مسلمان شوی. شهادتین (أشهد أن لا اله الا الله و أشهد أن محمّدً رسول الله)را در خواب گفتم و دین اسلام را پذیرفتم. حضرت زهرا(س) در حالیکه مرا به سینه چسبانده بودند گقتند: از این پس فرزندم امام حسن عسکری(ع) هر شب در خواب به دیدنت می آید؛ تا روزی که در بیداری به وصلش برسی.مدتی گذشت، در یکی از شب ها که در عالم خواب امام حسن عسکری(ع) به دیدن ملیکا آمده بود، به او گفت:تو را باید از واقعه ای آگاه کنم.چون تو بعد از آن واقعه به من می رسی. ملیکا با تعجب پرسید: چه حادثه ای قرار است رخ دهد؟ امام حسن عسکری(ع) گفت:جدت قیصر در فلان وقت، لشکری را بر علیه مسلمین آماده می کند. تو بطور ناشناس از فلان راه بین خادمین برو تا به ارتش اسلام برخورد کنی.آنها تو را به عنوان اسیر گرفته و به سرزمین خود می آوردند. ملیکا با نگرانی پرسید:آیا مرا به عنوان کنیز می آورند؟ امام حسن عسکری(ع) گفت: آری.شخصی به نام بشر بن سلیماننامه ای به تو خواهد داد و تو را خریداری خواهد کرد. از این راه است که من رسماً تو را خواهم دید و ما به هم خواهیم رسید.چندی گذشت، چنین شد.وملیکا به عنوان کنیز به بغداد آورده شد. امام حسن عسکری(ع) در شهر سامرا زندگی می کرد.هم زمان با آوردن اسیران به بغداد امام هادی(ع) پدر امام حسن عسکری(ع) رو به خادم خود بشر بن سلیمان کرد و گفت:از سامرا به بغداد مسافرت کن و کنیزی خریداری کن که این کنیز از علامت هایش این است.به زبان عربی و رومی حرف می زند و قبول نمی کند به کسی فروخته شود. مگر نشانه ای که می خواهد در آن فرد ببیند. امام هادی(ع) نامه ای همراه با یک کیسه پول به بشر داد و بشر روانه شهر بغداد شد. بشر بن سلیمان از دور با بازار برده فروشان رسید از دور به سمت برده ها نگاه کرد و کنیزی توجهش را جلب کرد. این کنیز به زبان عربی و رومی حرف می زد و تمام مشتریان را با خشونت از خود دور می کرد.اینها همان نشانه هایی بود که امام هادی(ع) به بشر گفته بود.بشر به سراغ برده فروش رفت و به او گفت: من این کنیز را می خواهم. ولی ابتدا تو این نامه را به کنیز بده.برده فروش گفت: این نامه از کیست؟بشر گفت: این نامه یکی از بزرگان است که به زبان رومی نوشته شده است.برده فروش نامه را به کنیز می دهد. ملیکا از دیدن نامه حالش دگرگون می شود. گریه می کند و با حالت گریه و خواهش به برده فروش می گوید: خواهش می کنم مرا به صاحب این نامه بفروش و الا ممکن است اتفاق بدی برایم بیافتد.مرد برده فروش وقتی اصرار کنیز را دید، قیمت فروش او را بالا برد. بشر و مرد برده فروش بر سر قیمت صحبت کردند.و در نهایت بشر کنیز را به همان مقدار پولی کهامام هادی(ع) داده بودند خریداری کرد.بشر به همراه کنیز به راه افتاد و به سمت حجره ای در شهر بغداد که قبلاً آماده شده بود رفت.ملیکا نامه را به چشمان و صورت خود می مالد و گریه می کند. بشر خطاب به کنیز می گوید:مگر صاحب نامه را می شناسی؟ ملیکا گفت:آری او مولی و سرور من است.من ملیکا دختریوشع پسر قیصر روم هستم. و مادرم یکی از فرزندان شمعون وصی حضرت عیسی(ع) است. روزی جدم قیصر می خواست مرا به عقد برادرش در آورد.مجلس با شکوهی تشکیل داد و فرزند برادرش بالای تخت نشست. ولی یکباره پایه های تخت شکست و او بیهوش شد و بر زمین افتاد.اسقف ها این امر را به فال بد گرفتند و به جدم گفتند : ما را از عقد این دختر معاف کن زیرا این اتفاقات نشان از زوال مسیحیت است. من در همان شب خوابی دیدم. در عالم خواب حضرت محمد(ص) مرا به عقد فرزندشان امام حسن عسکری(ع) در آوردند. و امام حسن عسکری(ع) مرا راهنمایی کردند که چگونه به لباس کنیز در آیم تا به او برسم و من طبق گفته ایشان عمل کردم تا به این جا رسیدم.سخنان ملیکا به اینجا که رسید همه مطالب برای بشر کشف شد.بشر سری تکان داد و گفت : پس چگونه به زبان عربی سخن می گویی؟ ملیکا گفت:به جدم گفتم به زبان عربی علاقه مندم.او برایم معلم خصوصی گرفت. من هم با جدیت عربی آموختم.آنگاه بشر باو را همراهی کرد و به سامرا برد و به امام هادی(ع) تحویل داد. امام هادی(ع) رو به ملیکا کرد و گفت:تو را بشارت میدهم به فرزندی که شرق و غرب عالم را تصرف میکند و جهان را بعد از ظلم و جور پر از عدل و داد می کند. ملیکا گفت: این فرزند را خداوند از چه کسی به من خواهد داد؟ امام هادی(ع) گفت: از آن کسی که حضرت رسول(ص) تو را برای او خواستگاری کرد.بعد از آن ملیکا به همراه حکیمه عمه امام حسن عسکری(ع) به منزل ایشان رفت.

منبع: دردانه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)