خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

نمایشنامه کودکانه دهه فجر

1394/11/11 17:57
نویسنده : خاله ی مهربون
2,036 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای خوبم به درخواست شما عزیزان نمایشنامه ای مناسب با گروه سنی بچه های پیش دبستان

به مناسبت دهه فجر می ذارم امیدوارم از این نمایشنامه لذت ببرید!

سلام دوستای خوبم به درخواست شما عزیزان نمایشنامه ای مناسب با گروه سنی بچه های پیش دبستان

به مناسبت دهه فجر می ذارم امیدوارم از این نمایشنامه لذت ببرید!

ماجرای اژدهایی که اژدها نبود!

قصه گو : بچه ها امروز می خواهم یه قصه برایتان تعریف کنم.آماده اید؟... یکی بود یکی نبود . زمانی ، در یک شهر،

حاکمی حکومت می کرد. حاکم به همه ی مردم زور می گفت. حتی به بچه ها.

هر کس هر چه می کاشت، باید نصفش را می داد به حاکم. بدون این که حاکم زحمت کشیده باشد.

انبارهای خانه ی حاکم پر بود از گندم و جو و پول های مردم. جلوی انبار هم یک اژدها نگهبانی می داد تا کسی نرود

سراغ انبار.ببینید!

{ یکی از بچه ها که اژدها شده به خود می پیچد و صدا در می آورد.}

می بینید بچه ها. راستی این دوست شماست { نام اصلی بازیگر را می گوید}

حالا دارد نقش اژدها را بازی می کند. درست است که هیچ کس دوست ندارد جای یک آدم یا موجود بد باشد،

ولی خوب چاره ای نیست.بازی ما اژدها می خواهد و دوست شما هم قبول کرده که نقش اژدها را بازی کند.

 

خوب حالا ادامه می دهیم. { به بازیگر} تو حالا اژدها شو.{ بازیگر بازی را ادامه می دهد} این هم خود حاکم

{ حاکم جلو می آید} بگذار یک تاج هم بگذارم سرت.آهان! حالا درست شد.

حاکم : برید کتلر. پول بدین. هر کی کار می کنه چه تو مزرعه ، چه توی خونه، باید بیشترشو بده به من.

{چند نفر نقش مردم را بازی می کنند . از هر کدام چند سکه می گیرد}

مرد یک : من به این پول احتیاج دارم. براش خیلی زحمت کشیدم.

حاکم : منم زحمت می کشم ازت می گیرم. منم احتیاج دارم. ده تا خونه دارم، می خوام ده تا خونه ی

دیگه هم داشته باشم { به مرد 2} اون چیه؟

مرد 2: { بستنی لیس می زند} بستنی می خورم.

حاکم : بده من. مال منه { بستنی را از مرد 2 می گیرد}.

مرد 2: آخه من نصفش رو خورده ام. به درد شما نمی خوره.

حاکم: راست می گی ها . { بستنی را دور می اندازد.}

مرد 2: حیف شد.

قصه گو: بچه ها می بینید چه حاکم بدی است. کسی دوست ندارد، جایی که زندگی می کند

چنین حاکمی داشته باشد.{ بچه های تماشاگر صحبت می کنند}

ولی خوب،آن حاکم، اژدها را داشت. مردم فکر می کردند که اگر بخواهند حقشان را بگیرند، اژدها به سراغشان می آید.

اژدها : منو می گه { غرشی می کند}

حاکم: درسته ، اونو می گم. { می خندد}

قصه گو: تا این که یک روز، یکی از مردم شهر، متوجه چیزی شد. او متوجه چی شد؟ { بچه ها صحبت میکنند}

بگذارید بگویم، او متوجه شد که اژدهای حاکم واقعا اژدها نیست. مثل این اژدهای ما که واقعا اژدها نیست و

دوست شماست یعنی... { نام اصلی بازیگر را می گوید.} ببینید.

{ اژدها و حاکم با هم حرف می زنند. مرد 2 پنهانی آن دو را نگاه می کند. اژدها نقاب یا هر چه در نمایش به

نشانه ی اژدها بودن داشته، برداشته است. آن ها آرام حرف می زنند.

حاکم : آفرین! خوب نقش بازی می کنی.

اژدها : آره . هیچ کس فکر نمی کنه که اژدها وجود نداره.

حاکم: درسته ، به فکر خودم هم نمی رسید.

اژدها : من توی شهرهای دیگه هم که بودم، همین جوری کلک می زدم.

حاکم: ولی من می ترسم.

اژدها: چرا؟

حاکم: می ترسم مردم بفهمن.اون وقت کار خیلی خراب می شه.

اژدها: متوجه نمی شن. فردا من بیشتر سر و صدا می کنم. تو هم بگو اژدها عصبانی شده.

بگو: مردم! مواظب باشین. مواظب باشین و ب اژدها نزدیک نشین.

حاکم: کلک خوبیه{با هم می خندند}

قصه گو : فهمیدید چی شد بچه ها؟ اژدها واقعی نیست. یک آدم غریبه، این کلک را به حاکم یاد داد تا با هم،

پول های مردم را بگیرند... ولی آن ها متوجه نبودند که این { اشاره به مرد 2} آن ها را می بیند. آخر این،

به آن ها شک کرده بود.

مرد 2: من حدس می زدم که یه کلکی تو کار باشه . حالا باید برم به مردم بگم، چه کلکی تو کار این هاست.

{ می خواهد برود اما...} ولی اگر همین جوری برم بگم، کسی باور نمی کنه. باید آروم آروم این کار رو بکنم.

قصه گو : از آن به بعد{ اشاره به مرد 2} او هر شب چند نفر را با خودش می برد و به آن ها نشان می داد

که اژدها واقعی نیست و یک آدم غریبه است. آن آدم با حاکم همراه شده تا به مردم زور بگویند. مدتی گذشت.

کم کم مردم که فهمیده بودند اژدها، اژدهای راست راستی نیست، زیاد می شدند. تا این که یک روز...

مرد 2 : حالا موقعش شده بریم پیش حاکم.

مردم: درسته درسته.

مردم 2: جناب حاکم بیرون بیا.

{ حاکم جلو می آید }

حاکم: چیه؟ اومدین پول هاتون رو بدین؟ آفرین به شما!

مرد 2: اومدیم بگیم ما دیگه به تو پول نمی دیم.

مردم : درسته درسته.

مرد 2: هر کس کار می کنه و زحمت می کشه ، پولش باید مال خودش باشه.

مرد 2 : تازه! باید پول هایی که قبلا از ما گرفته بودی پس بدی.

مردم : درسته درسته.

حاکم: شوخی می کنی؟

قصه گو { به تماشاگران} بچه ها مردم شوخی می کردند؟...

حاکم: ولی مثل این که شما یه چیزی رو یادتون رفته.

مردم: چی رو؟

حاکم: اژدها!

مرد 2: این اژدها که واقعی نیست.

حاکم: چی گفتی؟ اژدهای من واقعی نیست؟ اژدها ! بیا و به این نشون بده که واقعی هستی.

{ اژدها جلو می آید و سر و صدا می کند}

مرد 2 : الان معلوم میشه .{ رو به مردم} آماده اید؟

مردم: ب... له!

مرد2 : یک، دو، سه! حمله!

{ به طرف اژدها می روند}

اژدها: صبر کنین!{ خودش را نشان می دهد }

حاکم : این کار رو نکن. می فهمن که اژدها نیستی.

اژدها: دیگه فایده نداره. متوجه شدن. حالا موقع فراره. باید برم یه جای دیگه. جایی که  هنوز از اژدها می ترسن.

من رفتم. { فرار می کند}

حاکم:پس من چی؟

قصه گو : هیچی. دوره ی حاکم تمام شده بود. حالا مردم پیروز شده بودند. آن ها انقلاب کرده بودند و از حاکم

و اژدها نترسیده بودند. حالا موقع چیست؟ موقع جشن. جشن پیروزی انقلاب. هر کس که حاضر است کمک کند

همه جا را چراغانی کنیم دستش بالا!

نویسنده منوچهر اکبر لو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)