خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

بوی بهشت می آید!!!...(1)

1395/1/27 6:59
نویسنده : خاله ی مهربون
671 بازدید
اشتراک گذاری
 

بوی بهشت می آید

پایم کو؟...پایم را پس بدهید...یالا...زود باشید، من پایم را می خواهم...پایم را.. از خواب ناز پریدم. تمام تنم می لرزید. دقیقا نمی دانستم سردم شده یا حسابی ترسیده ام. چقدر دلم برای مادرتنگ شده بود. برای پدر، حتی برای محمدرضا برادرم، که از صبح تا شب مثل سگ و گربه می جنگیدیم.

تصورش را هم نمی کردم اگر سال تا سال نبینمش دلم برای محمدرضا تنگ شود. اما توی این سه روز انگار سال هاست ندیدمش. خاله از خستگی کنارم نشسته، خوابش برده بود. دستم را به زور دور گردنش حلقه کردم. گچ پایم اجازه نمی داد بیشتر از آن جلوتر بروم.

خاله با آن سرو صدا از خواب پرید. خواست چیزی بگوید، اما نگاهش را که به ته چشمانم دوخت؛ لبخندی روی لب های بی رنگش نشست. حق داشت سه شبی می شد که درست و حسابی نخوابیده بود. به مادر قول داده بود که در غیابش ازمن غافل نشود.

خاله هم زیادی به خودش سخت می گرفت، من که با آن پا و این دست شکسته جایی نمی توانستم بروم که لحظه ای چشم از من بر نمی داشت. حتی حاضر نمی شد، خانه شان سری بزند. از خاله خجالت می کشیدم. این دو سه روز، حسابی به زحمت افتاده بود. خاله انگشتان تپلش را میان موهای بلند و خرماییم کشید، نوازشم کرد و توی گوشم گفت: «معلومه دلت برای مادرت خیلی تنگ شده. چیزی نگفتم. قطره اشکی از گوشه چشمم روی گونه ام افتاد و محکم خاله را بغل کردم. دوباره صدا توی بخش پیچید:«نه...نه...ولم کنید...مادر،بگو پای من را پس بدهند...

 هر لحظه صدا نزدیک و نزدیکتر می شد، تا اینکه صاحب صدا هم به همراه مادرش، دکترو چند پرستار وارد اتاق ما شدند.پسرکی رنگ و روپریده واستخوانی، با موهای روشن ویک عالمه کک ومک؛ صد رحمت به محمدرضای خودمان، اخلاق نداشت لااقل برو رو که داشت.

مادر بیچاره اش آنقدرگریه کرده بود که چشم های پف کرده و سرخش از هم بازنمی شد. پرستارها مثل پروانه دورشان می چرخیدند و چشمشان را دوخته بودند به دهان دکتر. دکترمشغول معاینه پسرک بود و با حرف های قشنگش او را آرام می کرد. تا ملافه را از روی پسرک کنار زد، بند دلم پاره شد. 

«وای  خدای من!...یکی ازپاهایش قطع شده...» همه چشم ها به من خیره شد. پسرک که تازه آرام و قرار گرفته بود؛ دردش تازه شد و تا می توانست زیر دست دکتر دست و پا زد و هوار کشید.  خاله نگاه تلخی به من انداخت و دوید سمت تخت پسرک.

با آن سر و صدا نفهمیدم دکتر به خاله چه گفت که با عجله از اتاق بیرون رفت. توی دلم هزار بدو بیراه گفتم؛می ترسیدم به خاطر حرف نسنجیده ام خاله را از بیمارستان بیندازند بیرون. طفلک خیلی زحمت کشیده بود تا به اینجا برسد. بغض گلویم را گرفت داشت اشکم در می آمد که خاله برگشت.

 از جیب روپوشش آمپولی درآورد که خدا نصیب گرگ بیابانش نکند. من که با دیدن آن قالب تهی کردم؛ وای به حال پسرک بخت برگشته. پسرک مثل روپوش خاله سفید شد و کپ کرد. خاله سرسرنگ را تا آخر توی سرم پسرک فرو کرد و فشار داد. دیگر هیچ صدایی از او در نیامد. کار دکتر که تمام شد از اتاق بیرون رفت و پرستارها به دنبالش از اتاق خارج شدند.

خاله کنار تخت پسرک نشست؛ چند کتاب قصه از لای پرونده های زیربغلش بیرون کشید و دست پسر داد. لبخند شیرینی روی لبش نشست. معلوم بود خیلی از آن ها خوشش آمده، مودبانه از خاله خواست تا آن ها را برایش بخواند.

خاله قبول کرد و مشغول خواندن شد. چقدر به پسرک حسودیم شد. مرا بگو که فکر می کردم چون خاله من است اینقدر هوایم را دارد و برایم زحمت می کشد. هنوزخواندن کتاب تمام نشده بود که پلک های پسرک سنگین شد و خوابید. دلم برایش می سوخت. به زور سنش به هشت سال می رسید، درست هم سن محمد رضا. زود زبانم را گاز گرفتم و گفتم :«لال بشی دختر...خدا نکنه؟»

چقدر دلم برای جر زنی هایش تنگ شده بود. البته از حق نگذریم من هم کم اذیتش نکرده بودم. حالا که فکرش را می کم بیشتر تقصیر من بود تا او؛ به قول مادر من سه سال از او بزرگ تر بودم. باید سعی می کردم با زبان خوش با او بر خورد کنم. با خودم فکرمی کردم،الان محمدرضا چکار می کند؟... خوش به حالش.

  ادامه دارد......  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)