خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

پادشاه نیازمند

1395/5/26 1:25
نویسنده : خاله ی مهربون
582 بازدید
اشتراک گذاری

 

پیرمرد در حال رفتن به مزرعه بود که چشمش به یک سکه افتاد. خم شد و آن را از روی زمین برداشت هر طرف را نگاه کرد کسی را ندید تا آن را به صاحبش بر گرداند. فکر کرد سکه را به کسی بدهد که از همه نیازمند تر است.

 آن را توی جیبش گذاشت و به سمت قصر پادشاه رفت و نزدیک قصر که رسید پادشاه را دید جلوی قصر با درباریان مشغول صحبت است.

پیرمرد نزدیک آن ها شد و به پادشاه گفت: ای پادشاه من این سکه را پیدا کرده ام و آن را برای شما آورده ام. پادشاه و درباریان ساکت شدند و به پیرمرد نگاه کردند.

پادشاه با تندی گفت: پیدا کرده ای که کرده ای چرا آن را برای من آورده ای؟

پیرمرد گفت: با خودم گفتم سکه را به کسی بدهم که ازهمه محتاج تر است. هرچه فکر کردم از تومحتاج تر کسی را ندیدم!

 

 

 

پادشاه که خیلی عصبانی شده بود گفت: اصلا می فهمی چه می گویی؟

من پادشاه هستم هر چیزی را که در این سرزمین می بینی مال من است.

پیر مردخندید و گفت: تو ازهمه کس نیازمندتری! چون هر چه به دست می آوری باز هم به دنبال چیزهای دیگر هستی و هیچ وقت از آن چه که داری راضی نیستی.

پیرمرد این را گفت و سکه را جلوی پای پادشاه گذاشت و آرام از آن جا دور شد.

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان بردیا شیطون
27 مرداد 95 11:37
مطالب جالبی گذاشتین ممنون
خاله ی مهربون
پاسخ
خواهش میکنم بانو
❤ معصومه ❤
28 مرداد 95 0:44
ادامه مطلب رو هم دیدم خاله جون خیلیییییی خوبه