داستان کودکانه الاغ جونی
یه الاغ بود که خیال می کرد ندارد. راه افتاد و رفت پیش الاغی که نوک نداشت و گفت: من ندارم.
کلاغه گفت: غصه نخور، گریه نکن. شاید یک روزی دوباره در بیاری.
الاغه رفت و رفت. رسید به یه پیرمرد و گفت: من ندارم.
پیرمرده گفت: عیبی ندارد. غصه نخور! برو پیش دکتر تا برایت یک مصنوعی درست کند. بعد هم دندان هایش را بیرون آورد و نشان الاغ داد.
الاغه رفت و رفت. رسید ببه یه پیرزن و گفت: من ندارم.
پیرزن گفت: من هم ندارم. گاهی وقت ها نداشتن بهتر از داشتن است.
الاغه رفت و رفت تا رسید به یک الاغ دیگر. و گفت: من ندارم.
او گفت: راست می گی؟ من هم ندارم چه خوب!
بعد دوتای یاز خوش حالی پریدند و هم دیگر را بغل کردند و رفتند تا بازی کنند و خوش حالی کنند چون هیچ کدام سرما خوردگی ندارند.
الاغ جونم سم داره
دم داره
تو خورجینش دو کیسه گندم داره
صدای عرعرش چه قدر بلنده
دندوناش و نشون می ده
شاید داره می خنده
یونجه و شبدر می خوره
دولپی
آب می خوره از تو جو
هُلپ ُهلپ ُهلپی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی