خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

قصه رنگها ... با تشکر از مامان نویسنده وبلاگ ستاره

1393/1/21 17:17
نویسنده : خاله ی مهربون
759 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبودتوی شهر  قصه ها یه شهر رنگ بود که اون شهر و سه تا رنگ اداره می کردند رنگ قرمز و ابی و زرد  رنگ قرمز ریس اصلی شهر بودیول یعنی قویتر از رنگهای دیگه بود و می تونست به همه رنگها کمک کنه که رنگی که دوست دارن و دلخواهشونه بشند مژه رنگ ابی نگهبان شهر بودعینک  (یاسمن مثل کیا یاسمن کیا نگهبان شهرند گفت پلیسا محمد پارسا هم می گفت من و می گه ادی) رنگ زردم معاون رنگ قرمز بود  یعنی تو کارهای رییس کمکش می کرد رنگ زرد مثل چی یاسمن گفت گل افتابگردون  بازم رنگ لباس)اگه این سه تا رنگ نبودند رنگهای دیگه نمی دونستند چطوری رنگهای که میشه باهاشون درست کرد و درست کنند سوال خدای مهربونم که  ما ها را افریده از تمام رنگهای شهر رنگها استفاده کرده( مثلا درختهارا یاسمن چه رنگی کرده گفت سبز محمد پارسا هم حرفهای خواهرش و تکرار می کرد  خیلی خوششون اومده بود که من رنگهای طبیعت و ازشون می پرسیدم )

بعد   ما ادمها رفتیم نگاه کردیم به همه چیزهای که خدا افریده اونجا بود که شهر رنگها را پیدا کردیم وقتی پیداشون کردیم  رنگها خیلی نگران شدندنگرانرنگ قرمز  بهشون گفت از  ادمها  نترسید و اصلا ناراحت و نگران نباشید اونا می دونند ما ها را کجا استفاده کنند تا قشنگتر از اینی که هستیم به نظر بیایم هر جا هم که برید ما سه تا رنگ باهاتون هستیم اصلا نترسیدعینک  رنگها چون حرف شنوی داشتند از رئیسشون دیگه  غمگین نبودندلبخند   ما ادمها هم رنگها را اوردیم و ازاونا تو همه کارامون استفاده کردیم تا همه چیز و تو شهرمون قشنگترش کنیم مثلا اقای نقاش از رنگها برا نقاشیاش استفاده کردچشم ادمها لباسهاشون را از رنگهای مختلف و قشنگ درست کردندمژهورنگها تو همه جا پخش شدند  همنطور که ریئیس گفته بود  بعد از اینکه رنگها اومدند توبین ما بازم  سه تا رنگ اصلی همه جا پیش رنگها بودند و کنارشونعینک و برا درست کردن رنگهای مختلف  به ادمها کمک می کردندادمها هم زندگیشون شاد  و قشنگتر شد با اومدن رنگها تو زندگیاشون مژه و رنگها هم خوشحال بودند که همه جای دنیا دارند می گردند و گردش می کنند مژه قصه ما به سر رسید کلاغ به خونش نرسیدبای بای 

دوستای  عزیزمماچ این قصه را وقتی گفتم که برا بچه ها رنگ انگشتی گرفته بودم می خواستم بارنگی که دستشون میدم با لذت بازی کنند  یاسمن کاملا اسم رنگها را می دونه پارسا هم چند تا رنگ و با این قصه یاد گرفته (سفید .ابی. صورتی .قرمز. زرد .سبز . رنگهای هستند که محمد پارسا یاد گرفته

بازم نمی دونم چجوری بشه خوشتون بیاد یا نه ایشالاه بعدا قصه لاله دختری که گلها را می کند  دو تا درخت که باهم خیلی دوست بودند و قصه های دیگه که به ذهنم برسه برا کو چولوهای قشنگم می ذارم ماچدوستتون دارم وممنونم از محبتهاتون که تشویقهای مهربانانتون باعث شد که من با خیال راحت قصه هام و اینجا بنویسم بعدم فکر کنم که چه خبره الان باید از خود راضی ایده قصه ها را هم اکثرا خود بچه ها می دن منم روشون فکر می کنم و مثلا قصه می گم خجالت

دوستتون دارمقلب پس  تا بعدبای بای

http://stareh.niniweblog.com

منبع 

هرگونه کپی برداری از این داستان وابسته به اجازه ی نویسنده وبلاگ مامان یاسمن و محمد پارسا می باشد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان یاسمن و محمد پارسا
21 فروردین 93 17:13
عالی ممنونم عزیزم