قصه برای... کاری از مامان نویسنده وبلاگ ستاره
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه پسر کوچولو بود که همیشه دوست داشت کارای بزرگترا رو اون انجام بده مثلا مهمون که میاد بدو زودتر از همه خوش امد گوی کنه خودش تنهای ازشون پذیرای کنه و اجازه نمی داد بابا و مامان کاری که وظیفه اونا هست که انجام بدند
تازه بزرگترااگه حرف می زدند میون حرفشون میرفت و فرصت نمیداد کسی حرف بزنه خلاصه پدر و مادرش و ناراحت می کرد بابا و مامان مهربون از اونجای که علی کوچولو را دوستش داشتند و نمی خواستند ناراحت بشه خیلی بهش تذکر نمیدادند تازه اگرم می گفتند مگه علی گوش می کرد یه روز که مامان و بابا دوستای پسر کوچولو را برا تولد ش دعوت کرده بودند علی کوچولو به بابا و مامان گفت همه کارا با من شما کار نداشته باشید امروز تولد منه خودم می خوام از دوستام پذیرای کنم مامان بابا یه نگاه بهم کردند و بعد گفتند باشه علی رفت اشپزخونه میوه های که مامان شسته بود و اورد بزاره رو میز که یه دفعه جا میوه ای از دستش افتاد و میوها ریخت وسط اتاق می خواست جمعش کنه گفت برم بقیه کارها را انجام بدم بعد جمعشون می کنم رفت بشقابهارا بیاره پاش گیر کرد به یکی از میوهای که رو زمین بود و محکم خورد زمین وای تمام بشقابها هم شکست دیگه گریش گرفته بود با خودش گفت کاش مامان اینجا بود و کمکم می کرد اما یادش اومدخودش به مامانش گفته بود کمکش نکنه بعد رفت جارو بیاره بشقابهای شکسته را جمع کنه وقتیم نمونده بودتایکساعت دیگه بچه ها میومدندو هنوز کارا مونده بود علی بشقابهای شکسته را یه گوشه جمع کرد تا بعد جمع و جورش کنه رفت که بادکنکها ی را که به بابا گفته بود براش بخره و بزاره خودش تنهای بادشون کنه را اماده کنه دو تا باد کرد دید خیلی خسته شدهبیخیال بادکنکا شد و رفت سراغ کارای دیگه اما دید خیلی براش سخته ونمی تونه خوب کارا را انجام بده و همه چیز بهم ریخته شده این بود که کلافه شد و رفت تو اتاقش و در و بست و شروع کرد به گریه کردن بعد از اینکه کمی اروم شدبه کاراش فکر کرد که چقدر بابا و مامان و اذیت کرده و تو کارای که مربوط به اون نبوده بی جا دخالت کرده از کارای خودش پشیمون شد نگاه به ساعت کرد دیگه وقتیم نبود با ناراحتی رفت که به دوستاش زنگ بزنه و مهمونی را کنسل کنه با لب و لوچه اویزون اومد بیرون چیزی را که دید باور نمی کرد بله بابا و مامان مهربون اتاق و تزئین کرده بودند و میوها را مرتب کرده چیده بودند و مامان مهربون بشقابهای شکسته را از گوشه اتاق جمع کرده بود و همه جا مرتب و منظم بود علی کوچولو رفت مامان و بابا را بوس کرد و ازشون معذرت خواهی کرد و قول داد دیگه کارای که مربوط خودشه را انجام بده و تو کار بزرگترا دخالت نکنه قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید رفتیم بالا دوغ بود اومدیم پایین ماست بود قصه ما راست بود
این قصه را به خاطر یکی از مامانها گفتم که از دست پسر گلش کمی ناراحت بود که تو کار بزرگترا دخالت می کنه امیدوارم برا گل پسری تاثیر داشته باشه مامان عزیز اومدم یکی دیگه از قصه های که به بچه ها گفتم و بنویسم که خوششون اومده بود یادم افتاد که به یکی از دوستان عزیزم قول داده بودم که قصه ا ی تعریف کنم الان چیزای که به ذهنم اومد ونوشتم حالا اگه کمی کاستی داره به بزرگی خودتون ببخشید دیگه الان خیلی دیگه خودمونو گم کردیم خلاصه
هرگونه کپی برداری از این داستان وابسته به اجازه ی نویسنده وبلاگ مامان یاسمن و محمد پارسا می باشد.