قصه بلال ... مامان نویسنده وبلاگ ستاره
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود تو یه روستای قشنگ یه پسری بود که اسمش علی بود و با بابا و مامان مهربونش باهم زندگی می کردنددعلی با بابایش هر روز می رفت مزرعه شون و به بابایش کمک می کرد یه روز که مهمون داشتند با پسرمهمونشون که اسمش رضا بود رفتند بازی کنند داشتند توی روستاشون با هم می گشتند که رسیدن به یه مزرعه ای که چند تا بلال اونجا بودند گفتند سلام اما بلالهامحلشون نذاشتند گفتندچی شده
یکی از بلالها گفت ما با شما ادمها حرف نمی زنیم می دونید چرا اخه شما ادمها اصلا به فکر ما نیستید ما را از مزرعه می بریدبعد موهای ما را می کنید بعد لباسامون را می کنید بعد به زور ما را می بریدتو اب نمک بعد می خوریدمون (نمیدونم از کجا این حرف و پیدا کردم یه دفعه دیدم یاسمن غش غش میخنده دیگه نمی ذاشت ادامش و بگم همش می گفت مامان اقا بلاله چی گفته )علی به بلالی که اون حرفها را زده بود نگاه کردو گفت اگه ما ادمها شما را نکنیم خراب میشید ممکن هم هست کرمها بیان بخورنتون یا کلاغها بیان نوکتون بزنند وبخورنتون بلا لها وحشت زده گفتند نه ما نمی خواهیم کرمها بخورنمون یا کلاغها نوکمون بزنند همون بهتر بیایم پیش شما ادمها اما یادتون باشه موهای ما را لباسامون وپخش و پلا نکنید(اینجا هم یاسمن می خندید)حتما بریزید سطل زباله تا خونتون کثیف نشه علی خوشحال شد با دوستش رفتند برا کندن بلالها و بردنشون خونه و تو فکر این بودند که پوستها را حتما بریزند تو زباله ها قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید رفتیم بالا دوغ بود اومدیم پایین ماست بود قصه ما راست بود
(این قصه هم از اون قصه های بود که یاسمن خیلی خوشش اومده بودبرا همه تعریف می کرد جالبه همه هم می خندیدند چند وقت پیش زنجان هم مهمون بودیم یاسمن گفت مامان قصه بلال و به فاطمه بگو (دختر عموش) منم شروع کردم به گفتن( فاطمه 13 سالشه) وقتی تعریف کردم فاطمه هم خوشش اومد و کلی هم خندید می گفت زن عمو چه با مزه از زبون بلال حرف زدی من مطمئنم اگر می تونست حرف بزنه همینا را می گفتراستی ایده قصه بلال هم از طرف خود یاسمن بود یه دفعه گفت مامان قصه بلال و بگو منم یه چیزی سمبل کردم حالا تا نظر شما چی باشه
موضوع اینه که تو قصه قبلیه اینقدر دوستان لطف داشتند که منم اینطوری شدم فکر کردم خوب خبریه این قصه را هم گذاشتم امضائ هم می دیما این قصه ها را قبلا به یاسمن گفتم دیدم بد نشده یاداشت کردم یادم نره این قصه هم تقدیم به دوستای گلم امیدوارم از اینم خوشتون بیادوقتی این قصه را می گفتم اینقد خوابم میومد داشتم از خواب می مردم فکر کنم موقع خواب استعدادهای من شکوفا میشهاین دوتا قصه را هم دقیقا وقت خواب شب برا بچه ها تعریف کردم البته دومیه را که می گفتم حسابی خوابم میومد به خاطر همین خیلی طولانیش نکردم دوستتون دارم و ممنون از محبتهاتون
هرگونه کپی برداری از این داستان وابسته به اجازه ی نویسنده وبلاگ مامان یاسمن و محمد پارسا می باشد.