خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

قصه بلال ... مامان نویسنده وبلاگ ستاره

1393/1/25 19:08
نویسنده : خاله ی مهربون
699 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود تو یه روستای قشنگ یه پسری بود که اسمش علی بود و با بابا و مامان مهربونش باهم زندگی می کردنددعلی با بابایش هر روز می رفت مزرعه شون و به بابایش کمک می کرد یه روز که مهمون داشتند با  پسرمهمونشون  که اسمش رضا بود رفتند بازی کنند  داشتند توی روستاشون با هم می گشتند  که رسیدن به یه  مزرعه ای که چند تا بلال اونجا بودند گفتند سلام اما بلالهامحلشون نذاشتند گفتندچی شده 

 یکی از بلالها گفت ما با شما ادمها حرف نمی زنیم می دونید چرا اخه شما ادمها اصلا به فکر ما نیستید ما را  از مزرعه می بریدبعد موهای ما را می کنید بعد لباسامون را می کنید بعد  به زور ما را می بریدتو اب نمک بعد می خوریدمون (نمیدونم از کجا این حرف و پیدا کردم یه دفعه دیدم یاسمن غش غش میخنده دیگه نمی ذاشت ادامش و بگم همش می گفت مامان اقا بلاله چی گفته )علی به بلالی که اون حرفها را زده بود نگاه کردو گفت اگه ما ادمها شما را نکنیم خراب میشید ممکن هم هست کرمها بیان بخورنتون یا کلاغها بیان نوکتون بزنند وبخورنتون بلا لها وحشت زده گفتند   نه ما نمی خواهیم کرمها بخورنمون یا کلاغها نوکمون بزنند همون بهتر بیایم پیش شما ادمها اما یادتون باشه موهای ما را  لباسامون وپخش و پلا نکنید(اینجا هم یاسمن می خندید)حتما بریزید سطل زباله تا خونتون کثیف نشه علی خوشحال شد با دوستش رفتند برا کندن بلالها و بردنشون خونه و تو فکر این بودند که پوستها را حتما بریزند تو زباله ها  قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید رفتیم بالا دوغ بود اومدیم پایین ماست بود قصه ما راست بود

(این قصه هم از اون قصه های بود که یاسمن خیلی خوشش اومده بودچشمکبرا همه تعریف می کرد جالبه همه هم می خندیدند چند وقت پیش زنجان هم مهمون بودیم یاسمن گفت مامان قصه بلال و به فاطمه بگو (دختر عموش) منم شروع کردم به گفتن( فاطمه 13 سالشه)  وقتی تعریف کردم فاطمه هم خوشش اومد و کلی هم خندید می گفت زن عمو چه با مزه از زبون بلال حرف زدی من مطمئنم اگر می تونست حرف بزنه همینا  را می گفتنیشخندراستی ایده قصه بلال هم از طرف خود یاسمن بود یه دفعه گفت مامان قصه بلال و بگو منم یه چیزی سمبل کردم حالا تا نظر شما چی باشهنیشخندماچ

موضوع اینه که تو قصه قبلیه اینقدر دوستان لطف داشتند که منم از خود راضیاینطوری شدم فکر کردم خوب خبریه این قصه را هم گذاشتم امضائ هم می دیمانیشخند این قصه ها را قبلا به یاسمن گفتم دیدم بد نشده یاداشت کردم یادم نره  این قصه هم تقدیم به دوستای گلمقلب امیدوارم  از اینم خوشتون بیادمژهوقتی این قصه را می گفتم اینقد خوابم میومدخواب داشتم از خواب می مردم فکر کنم موقع خواب  استعدادهای من شکوفا میشهنیشخنداین دوتا قصه را هم دقیقا وقت خواب شب برا بچه ها تعریف کردم البته دومیه را که می گفتم حسابی خوابم میومد خواببه خاطر همین خیلی طولانیش نکردم  چشمک دوستتون دارم و ممنون از محبتهاتونقلب

منبع

 هرگونه کپی برداری از این داستان وابسته به اجازه ی نویسنده وبلاگ مامان یاسمن و محمد پارسا می باشد.


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)