خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

لبخندک

1393/1/31 20:55
نویسنده : خاله ی مهربون
848 بازدید
اشتراک گذاری

لبخندک

 

*پسر: مامان! یک لطیفه تعریف کن!

مادر: حرف نزن! بیا کمکم کن ظرف ها را بشویم.

پسر: ها ها ها ها، چه لطیفه ی قشنگی!

 

*پسر: پدر! می تونی توی تاریکی چیزی بنویسی؟

پدر: بله! چی می خواهی بنویسم؟

اسمت را پایین این کارنامه!

 

*اولی: چرا روح نمی تواند دروغ بگوید؟

دومی: چون توی دلش دیده می شود.

 

*خانم اولی: توی دو ثانیه 500 کالری از دست دادم.

خانم دومی: چه طوری؟

خانم اولی: همبرگرم از دستم افتاد زمین!

 

*پسر بچه همین طور که دوچرخه سواری می کرد گفت:مامان! مامان! منو ببین! بدون دست، بدون دست!

یکهو با صورت زمین خورد و گفت: مامان مامان! منو ببین! بدون دندون!

 

*پسر بچه توی موزه گم شد.

رفت پیش مأمور موزه و پرسید: آقا یک مامان بدون بچه ندیدی؟

 

*مادر: رضا، چرا گربه روی سرت گذاشته ای؟

رضا: برای این که دندان هایم را موش نخورد.

 

*ماشین سواری کوچکی به سرعت از کنار یک کامیون گذشت و از آن جلو زد. راننده کامیون با عصبانیت فریاد زد: ای بی ادب! احترام بزرگ تر از خودت را هم نگه نمی داری؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)