خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

قصه غول کامپیوتر

1393/2/6 12:22
نویسنده : خاله ی مهربون
906 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مریم بود مریم با اینکه دختر خوبی بود اما یه کار بدی می کردناراحت صبح تا شب پشت کامپیوتر بود اصلا به حرف هیچ کس گوش نمی کرد فقط به حرف غول کامپیوترگوش می کرد هر چی مامانش بهش میگفت عزیزم چشمات خراب  میشه گوش نمیکردناراحت  

مامانش می گفت بیا دخترم غذا بخور می گفت نه من گشنم نیست  تازه اگرم میومد یکی دو لقمه می خورد و می رفت این دختر شیطون چشماش می سوخت قرمز میشد اما نمی خواست از بازیش دست ورداره غول کامپیوتر هم بهش  می گفت بازی کن مرحله بعدی قشنگتره و دختره گول  میخورد تا اینکه چشماش خیلی درد گرفت و مامانش بردش دکتر اقای دکتر گفت دخترم چشمات اسیب دیده   اگه بازم زیاد بری پشت کامپیوتر چشمات خراب میشه  و ممکنه از اینیم که هست بدتر بشه دیگه خوب نبینی دختر کوچولو  ترسیدنگران دوست داشت همه چیز و ببینه   بعد فکر کرد و گفت دیگه نمی رم پشت کامپیوتر اخه من دوست ندارم چشمام نبینه  تو این میون چند بار غول کامپیوتر بهش می گفت بیا بازی کن بازی جدید اومدهشیطان اما  مریم دیگه به خودش قول داده بود گول غول کامپیوتر و نخوره  شب که خوابیده بود به مامانش گفت تا براش قصه بگه مامانشم قصه غول کامپیوتر و گفت مریم گفت مامان چرا من غول کامپیوتر و نمی بینم مامان گفت عزیزم غول کامپیوتر تو ذهنت میاد همین بازیهای که می کنی غول کامپیوترن دیگه هی بهت می گن بازی کن تا وقتی که چشمات خراب شه و دیگه نتونی خوب ببینی مریم گفت وای چه بد و یواش یواش خوابش بردخواب تو خواب دید چشماش خیلی ضعیف شده و دیگه هیچ کس و نمی تونه ببینه و نمی تونه جای بره  دید یه نفر وایستده وهمش بهش می خنده شیطانو کمکش نمی کنه گفت تو کی هستی چرا کمکم نمی کنی گفت من غول کامپیوترم و دوباره خندید یه دفعه مامان مهربون اومد و بغلش کرد و بردش مریم وقتی از خواب بلند شد دیگه سراغ کامپیوتر نرفت تا خوب شد بعدش با اجازه مامان می رفت و کمی بازی می کرد و میومد چون به حرف مامان جون گوش کرد نه غول کامپیوتر یواش یواش چشماشم خوب شدلبخندقصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسیدبای بای

منبع

 هرگونه کپی برداری از این داستان وابسته به اجازه ی نویسنده وبلاگ مامان یاسمن و محمد پارسا می باشد.


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

بابا و مامان
6 اردیبهشت 93 12:29
ممنونم خاله جون
بابا و مامان
6 اردیبهشت 93 12:34
خصوصی عزیزم