خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

سرنوشت درخت کاج مهربون

1393/2/18 17:42
نویسنده : خاله ی مهربون
553 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود تو یه جنگل قشنگ درختای قشنگ و زیبای باهم زندگی می کردند یه روز  در بین درختها یه دونه کوچولو سبز شد و سرش و از خاک اورد بیرون درست کنار درخت کاج بود درخت کاج مهربون خیلی مواظبش  بود و  باهاش حرف می زد تا احساس تنهای و ترس نکنه موقع خواب  براش لالای می خوند و خلاصه خیلی هواش و داشت بغل

درخت کوچولو هم درخت کاج و خیلی دوست داشتمژه روزها می گذشت و درخت کوچولو بزرگ میشد و درخت کاج هم پیرتر میشد یه روز چند تا ادم اومدند جنگل و شروع کردند به قطع کردن درختهاعصبانی درخت کوچولو خیلی ترسیده بوداسترس همش می چسبید به درخت کاج و می گفت من می ترسم درخت کاج مهربونم ارومش می کرد که یه دفعه یکی از اون ادمها اومد سراغ درخت کاج اون و قطش کرد و بردش درخت کوچولو خیلی گریه کردگریه دوست نداشت دوستش و از پیشش ببرند اما کاری از دستش برنمیومدناراحت بعد از بردن درخت کاج درخت کوچولو خیلی غصه خوردنگران درختهای دیگه دلداریش می دادند و باهاش حرف می زدنداما درخت کوچولو همش به دوست عزیزش فکر می کردخیال باطل یه روز دید یه  دختر کوچولو اومد  و نشست کنارش  ودفترش و در اورد و  مداد رنگی اشم از کیفش در اورد و  شروع کرد به نقاشی کشیدن درخت کوچولو داشت بهش نگاه  می کرددید یه نفر داره صداش می کنه دور و ورش و نگاه کرد دید کسی نیست درخت کوچولو صدا براش اشنا بود اما یادش نمیومد این صدا را کجا شنیده یه دفعه اون صدا دوباره به گوشش خوردتعجب نهال کوجولو نهال کوچولو!! درخت کوچولو یادش اومد فقط درخت کاج بود که به این اسم صداش می کرد هیجان زده دور و ورش و نگاه کرد اما بازم چیزی ندیدچشم با خودش گفت لابد فکر کردم اما  بازم  اون صدا را شنید  یه دفعه دید چند تا مداد رنگی ایستادن و  دارن نگاش می کنند یکی از اونا گفت  سلام  بلاخره من و دیدی نهال جونلبخند درخت کوچولو گفت تو دیگه کی هستی اسم  منو از کجا می دونی گفت: منم عزیزم من درخت کاجم همه درختها و درخت کوچولو خیلی بهش خندیدندقهقههقهقههمداد بهشون گفت چرا می خندید بزارید براتون توضیح بدم اونا هم گفتند خوب بگو ببینیم هنوز داشتن تو دلشون بهش می خندیدندخندهمداد گفت اون روز که من و بریدن و از اینجا بردن بردنم پیش اقای نجار اقای نجار تو کارگاهش من و قسمت قسمت کردند ازمن در درست کردند یه  قسمتم وبردند مدرسه تخته سیاه درست کردند بعد من و بردند کارخونه و اونجا ازم مداد رنگی درست کردن و گذاشتنم تو یه جعبه و تو یه مغازه بودم یه دختر کوچولو اومد من و خرید و امروز که اومده بود اینجا تا نقاشی بکشه من و با دوستام اورد بیرون   دیدم  وای اومدم همون جای که خیلی دوستش دارمقلب الانم خیلی خوشحالم که دیدمتونخندهنهال کوچولو خیلی خوشحال شد و مدادو با شاخه هاش برداشت و خیلی بوسش کردماچ  و گفت که دلش براش خیلی تنگ شده و ازش خواست که از پیشش نرهدل شکسته بقیه مداد رنگیا هم رفتند پیش درختای دیگه  و اما دختر کوچولو کارش تموم شده بود و می خواست بره مداد رنگیاش و همه را جمع کرد تو جاش و قبل از اینکه مدادی را که دوست نهال کوچولو بود را برداره مداد بهش گفت غصه نخوره  چون که خونه دختر کوچولو همین نزدیکیاست به زودی بازم میاد پیشش  و خدا حافظی کرد و رفت اما کمی ناراحت بودناراحت درخت کوچولو خیلی خوشحال بود که دوست قدیمیش و دیده بود و لحظه شماری می کرد برا روزی که دوباره مداد رنگیا بیان پیششون  از اون روز به بعد هر چند وقت یکبار  درخت کوچولو دوستش و می دید و کلی با هم صحبت می کردند و خوش می گذروندند قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسیدبای بای

پ.ن. قصدم از گفتن قصه این بود که راجبه استفاده های که از درخت میشه کرد برا یاسمن بگم در حین قصه ازش پرسیدم که از درخت اقای نجار چی درست کرد  و درست جواب داد  و دوست داشت رنگ مدادی که با نهال کوچولو دوست بود قرمز باشهچشمک دوستتون دارم و امیدوارم از این قصه هم خوشتون اومده باشهماچدوستان عزیزم قصه های که من میزارم اینجا قصه های هست که السویه به بچه ها می گم کم و کاستی داشت به مهربونی خودتون ببخشیدقلبماچ

منبع

 هرگونه کپی برداری از این داستان وابسته به اجازه ی نویسنده وبلاگ مامان یاسمن و محمد پارسا می باشد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان بردیا شیطون
19 اردیبهشت 93 15:20
با سپاس فراوان......
*یاسمین*
19 اردیبهشت 93 15:37
مامان بردیا شیطون
20 اردیبهشت 93 10:25
_____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥______________________ ___♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥___________________ __♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥........____ ۝۝۝۝۝_____ __♥♥♥♥-...-♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥.._۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝_____ __♥♥♥---------♥♥♥♥♥♥♥♥♥.۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝____ __♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥......۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝___ ___♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥.۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝____ ____♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥.۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝_____ ______♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥.۝۝۝۝۝۝۝۝۝۝_____ ________♥♥♥♥♥♥♥♥♥.۝۝۝۝۝۝۝۝۝_____ __________♥♥♥♥♥♥.۝۝۝۝۝۝۝۝_____ ____________♥♥♥.۝۝۝۝۝۝۝____ _____________♥.۝۝۝۝۝۝._____ _____________♥.۝۝۝۝_________ _____________۝۝۝______________
مامان بردیا شیطون
20 اردیبهشت 93 14:22
دروغ میگفتن که دردها را بزرگ که شوید فراموش می کنید درست این است : زندگی ، آنقدر درد دارد که از درد نو ، درد کهنه فراموش می شود ....
بابا و مامان
20 اردیبهشت 93 18:24
ممنونم خاله جون و همینطور از دوستان گلم