پادشاه نیازمند
پیرمرد در حال رفتن به مزرعه بود که چشمش به یک سکه افتاد. خم شد و آن را از روی زمین برداشت هر طرف را نگاه کرد کسی را ندید تا آن را به صاحبش بر گرداند. فکر کرد سکه را به کسی بدهد که از همه نیازمند تر است. آن را توی جیبش گذاشت و به سمت قصر پادشاه رفت و نزدیک قصر که رسید پادشاه را دید جلوی قصر با درباریان مشغول صحبت است. پیرمرد نزدیک آن ها شد و به پادشاه گفت: ای پادشاه من این سکه را پیدا کرده ام و آن را برای شما آورده ام. پادشاه و درباریان ساکت شدند و به پیرمرد نگاه کردند. پادشاه با تندی گفت: پیدا کرده ای که کرده ای چرا آن را برای من آورده ای؟ پیرمرد گفت: با خودم گفتم سکه را به کسی بدهم که ازهمه محتاج تر است. هرچه فکر کردم...