سخت تر از امتحان دانه های درشت عرق را از پیشانیم پاک کردم. انگشتان سردم لمس شده بود. خودکار از لابه لای انگشتانم سرخورد. زود خم شدم و برداشتمش. دزدکی نگاهی به اطراف انداختم. کسی حواسش به من نبود. نفس عمیقی کشیدم. کمی آرام شدم، سری چرخاندم حسابی سالن را از پایین تا بالا را خوب براندازکردم. همه چیز زیادی خوب بود. از آقای ملکوتی هم خبری نبود. سعی کردم به اعصابم مسلط شوم اما هنوزدستم می لرزید. بعضی از بچه ها حسابی مشغول نوشتن بودند. چقدر به آن ها حسودیم شد. به سقف پر از میخ و پونزکه یادگار جشن های مناسبت های مختلف بودند و فقط خدا می دانست که چند هزار سال آنجا جا خشک کرده اند، نگاه کردم و توی دلم با خدا مردانه عهد بستم...