خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

تزیین غذا برای جشن ها

وبلاگ اسرا جون تزیین الویه و سیب زمینی http://nave-golam99.niniweblog.com/post/107 سیب زمینی را له می کنیم نمک و کره می زنیم و به شکل اردک در می آوریم. احتمالا بچه ها دوستش دارند و می خورند 😋. اینهارا هم میتونیم در مناسبتها واسه کودکان درست کنیم. این الویه به شکل ماهی را هم می تونیم در مهمانی افطارمون درست کنیم. این هم از سالاد ماکارونی فکر نکنم به توضیح نیازی باشه. این هم سالاد الویه برای مهمانی گلها را با هویچ درست می کنیم برای این که نشکنند در آب گرم می اندازیم بعد میپیچیم اگه نیازی بود طرز درست کردن هویچ هارا هم میزارم. ...
17 ارديبهشت 1398

داستان دندونای شیری...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مریم بود مریم یه دختر کاملا مرتب و مودب و با نظمی بوداتاقش و قشنگ مرتب می کرد لباساش و مرتب تو کمدش میذاشت  وقتی مهمون خونشون میومد به مامانش کمک می کرد یه دختر خوب و ساکت بود اگر مهمونشون بچه داشت با  بچشون توی اتاقش اروم و مهربونانه بازی می کرد شب که میشد دندوناش و خوب مسواک می زد که خراب نشند  بهمین خاطر دندونای خوب و سالم وسفیدی داشت یه روزی که  مشغول کیک خوردن بود  یه دفعه احساس کرد  یه چیز سفتی لای  کیکشه  اون  چیز سفت واز دهنش که در اوردو با  خودش گفت این سنگ لای کیک چکار می کنه نکنه دندونام و شکسته باشه اخه ...
23 مرداد 1393

تولد کفشدوزکی پرنیا

سالاد الویه به شکل کفشدوزک پرنیا کوچولوی ما بالاخره یک ساله شد و پس از اینکه کلی فکر کردیم که چه نوع تولدی براش بگیریم آخرش کفشدوزک شد ... اول کارت تولد کفشدوزکی که مهمونا با اون دعوت شدند. طراحی داخلش با بابا مهدی بود و خارجش با مامانش. دوم: تزئینات کفشدوزکی که از خیلی قبل با کمک خاله مائده و مامان مهری بالاخره تموم شد (که اگه نبودند خدا می دونه کی تموم می شد از طرف بابا مهدی) اون آرک بادکنکی هم که می بینید کلی ماجرا داره . مثلا اینکه بادکنک های مشکیش وقتی باد شد بنفش از آب در اومد و ... سوم کفشدوزک تولد که کسی نبود جز خود پرنیا. اینم بگم که ...
17 خرداد 1393

✍ داستان هایی برای کودک دلبندتان حتما سر بزنید 。✎

  تو قهرمان داستان من بودی... هنوز هم گاهی در تنهای نامت را بر کاغذ رج میزنم... تو قهرمان داستان من بودی! و کاش چمدانت را در ایستگاه قلبم جا نمی گذاشتی... چه داستان غم انگیزی است داستانی که کار قهرمانش شکستن قلب توست... قهرمان داستان من...!!! برای ورود به وبلاگ اینجا کلیک کنید. ...
31 ارديبهشت 1393