شعر کودکانه امام خمینی
ای امید غنچه ها
من تورا ندیده ام
باغبان پیر ما
صبر کن نرو نرو
ای امید غنچه ها
بی تو خشک می شود
چشمه های آسمان
بی تو خنده می رود
از لب ستارگان
لحظه ای درنگ کن
من تورا ندیده ام
ای امید زندگی
باغبان پیر ما
شاعر :محمد رضا میرزایی (وبلاگ سفینه)
خیلی با بچه ها مهربان بودند
امام خميني داشت كتاب مي خواند كه علي كوچولو به اتاقش آمد. امام كتابش را بست و با مهرباني علي كوچولو را در آغوش گرفت. علي روي زانوهاي پدربزرگش نشست. نگاهي به او كرد و پرسيد: «آقا جان! ساعتت را به من مي دهي؟» آقا جان پاسخ داد: «بابا جان! نمي شود، زنجيرش به چشمت مي خورد و چشمت اذيت مي شود، آخر چشم تو مثل گل ظريف است.» علي كوچولو فكري كرد و گفت: «پس عينك را به من بدهيد. »
پدربزرگ خيلي جدي پاسخ داد: «نه! دسته اش را مي شكني و آن وقت ديگر من عينك ندارم. بچه كه نبايد به اين چيزها دست بزند.» علي از روي پاهاي امام پايين آمد و از اتاق بيرون رفت.
چند دقيقه بعد، علي كوچولو دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت: «آقا جان! بيا بازي كنيم. تو بشو بچه و من هم بشوم آقا جان!» امام قبول كرد. علي لبخندي زد و گفت: «پس از اين جا بلند شويد. بچه كه جاي آقا نمي نشيند.» امام با مهرباني بلند شد. علي كوچولو با شيطنت گفت: «عينك و ساعت را هم به من بدهيد، آخر بچه كه به اين چيزها دست نمي زند.»
پدربزرگ خنديد. دستي بر سر علي كوچولو كشيد، او را بوسيد و گفت: «بيا اين ها را بگير كه تو بردي.» علي كوچولو ساعت و عينك را با شادماني گرفت.منبع:پرسمان کودک
شعر کودکانه امام خمینی(ره)
مردم بلند مي گفتن خميني ، نازنينه
رهبر انقلاب و مردِ بزرگِ دينه
حرفاي اون هميشه تو قلب ما مي شينه
هدف اون ، تو هر جا وحدتِ مسلمينه
*سیما شمال نسب