خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

دوچرخه پیر

1391/8/15 1:03
نویسنده : خاله ی مهربون
1,104 بازدید
اشتراک گذاری

پسرک وقتی مرا در کنار پدر بزرگش دید خیلی خوشحال شد و سوار من شد .

دوچرخه

پسرک وقتی مرا در کنار پدر بزرگش دید خیلی خوشحال شد و سوار من شد . من از اینکه از دیدن من خوشحال شده بود شاد بودم. من و پسرک با هم روزهای خوبی داشتیم . من او را به مدرسه می بردم و با هم بر می گشتیم . با هم به پارک می رفتیم . ولی زمانه خیلی زود گذشت ،پسرک بزرگ شد و من کهنه و فرسوده شدم. دیگر مثل قبل سرحال نبودم . چرخهایم فرسوده شده بود . دسته فرمان هم کنده شده بود و پسرک هم اینقدر بزرگ شده بود که دیگر نمی توانست سوار من شود . یک روز پدر پسرک با یک دوپرخه نو به خانه آمد ، آن شب مرا در کنار درب کنار بقیه زباله ها گذاشتند. از اینکه کنار زباله های بدبو بودم خیلی ناراحت بودم . کاش هیچوقت در کارخانه مرا درست نکرده بودند.

شب ماموران مرا همراه بقیه زباله ها بردند. در یک محل مرا و بقیه مواد پلاستیکی و فلزی و چوبی را از بقیه زباله ا جدا کردند. قسمتهای پلاستیکی و فلزی مرا از هم جدا کردند. ما ها را به یک کارخانه بزرگ بردند و ما را شستند و بعد وارد یک جای خیلی داغ شدیم از گرما بیهوش شدم .

وقتی چشمانم را باز کردم قیافه ام تغییر کرده بود و در دست پسرکی بودم . داخلم را پر از آب کرده بود و گلها را آب می داد. بله من یک آبپاش زیبا شده بودم و تازه معنای بازیافت زباله را فهمیدم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)