خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

بیچاره گندمها

1392/8/20 11:17
نویسنده : خاله ی مهربون
810 بازدید
اشتراک گذاری
گندم

دانه های گندم زیر خاک بودند و همه چیز تاریک بود. خورشید تمام روز کار می کرد و کار می کرد و به زمین می تابید. زمین گرم می شد و با گرمای خودش از دانه های گندم محافظت می کرد.


باد هر روز بدون هیچ استراحتی به این طرف و آن طرف می دوید و ابرها را از بالای سر دریاها هول می داد و بالای  سر مزرعه گندم می برد. ابرها تمام زورشان را می زدند و هر چه باران داشتند بر سر زمین می ریختند.

زمین با مهربانی کم کم و آهسته آهسته آب را فرو می برد تا دانه های نازنازی گندم بتوانند مثل نی نی های کوچولو یه ذره یه ذره آب بخورند و جوانه بزنند.

دانه های گندم بالاخره شکسته شدند و جوانه های سبز کوچکی از دلشان بیرون آمد.  اما این جوانه های کوچولو هنوز دنیای زیبای بیرون از خاک را ندیده بودند. هنوز زمین و آسمان و باد و خاک باید خیلی زحمت می کشیدند تا این جوانه ها بتوانند زمین را بشکافند و سرشان را از زیر خاک بیرون بیاورند.

کشاورزان زحمت کش هم هر روز برای جوانه های گندم آب و غذاهای خوشمزه می آوردند. خلاصه هر روز که می گذشت این جوانه ها بزرگ تر و بزرگتر می شدند و زورشان بیشتر می شد. تا اینکه یک روز بالاخره جوانه ها سر از خاک درآوردند و دنیای قشنگ و آسمان آبی را دیدند.

خورشید به جوانه ها لبخند زد. کشاورز از دیدن جوانه ها ذوق کرد و خوشحال شد. باد جوانه ها را بوسید و به آنها تبریک گفت. ولی زمین به جوانه ها گفت شما هنوز اول راهید هنوز خیلی مانده تا یک خوشه ی گندم بشوید.

ادامه دارد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)