خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

داستانی برای شکوفه ها:سهم مورچه

1392/11/12 23:52
نویسنده : خاله ی مهربون
586 بازدید
اشتراک گذاری
مورچه

 

خاله پیرزن داشت توی سینی برنج پاک می کرد، یک دانه برنج از سینی افتاد بیرون.

مورچه ریزه زود از درز دیوار آمد بیرون و دانه ی برنج را برداشت.


خاله پیرزن چشمش به دانه ی برنج افتاد  که تند تند به طرف درز دیوار می رفت. پرید و دانه را گرفت.

پیرزن همین طور که به طرف قابلمه می رفت، مورچه داد زد: «ای خسیس این برنج سهم من بود. دانه ام را بده!»

برنج از لای دو انگشت پیرزن داد زد: «مورچه به دادم برس، کمک! کمک!»

پیرزن دانه را با برنج های دیگر توی قابلمه ریخت و گفت: « مادرم گفته برنج با زحمت به دست می آید. نگذار حتی یک دانه برنج هم حروم بشود.»

مورچه که دنبال دانه اش می دوید، یک لگد به قابلمه زد و رفت کنار دیوار نشست.

کمی بعد عطر کته ی خاله همه جا را پر کرد. خاله کته اش را توی بشقاب ریخت. اولین قاشقی که به دهانش گذاشت، یک دانه برنج از گوشه ی لبش به زمین افتاد.

برنج داد زد:‌« مورچه بیا، سهمت را بگیر. من آمدم!»

مورچه خوشحال و خندان دوید و رفت که سهمش را بردارد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)