خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

قوقولی قوقو

1391/8/15 1:16
نویسنده : خاله ی مهربون
516 بازدید
اشتراک گذاری

قوقولی ق... »

تالاپ

مالوین خروسه به پشت خوابید و به آسمان نگاه کرد.

خروس

قوقولی ق... »

تالاپ

مالوین خروسه به پشت خوابید و به آسمان نگاه کرد.

- «من همیشه قبل از این که قوقولی قوقویم تموم شه از روی پرچین می افتم زمین. ولی چرا؟»

جاستین، مرغه کاکلی، از بالای پرچین به او نگاه کرد و گفت: «نمی دونم»

مالوین بلند شد و خودش را تکاند. گرد و خاکی به پا شد. بعد گلویش را صاف کرد.

جاستین گفت: «دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»

مالوین آهی کشید. جاستین درست می گفت. شاید باید بیشتر تمرین می کرد. دوباره بالای پرچین رفت. با پایش میله ی چوبی را گرفت و یک نفس عمیق کشید.

«قوقولی ق... »

تالاپ

مالوین دوباره به پشت خوابید و چشمش به آسمان افتاد. «نه»

جاستین گفت:«دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»

مالوین تمام روز را تا وقتی هوا تاریک بشه، تمرین کرد. صبح روز بعد هم تا پایان روز سعی خودش را کرد.

«قوقولی ق... »

تالاپ

«قوقولی ق... »

تالاپ

گلوی مالوین گرفته بود، سرش درد می کرد و همه تنش خاکی شده بود.

گفت:«این طوری نمی شه. شاید باید در کاری که انجام می دم، یه تغییری بدم.»

و به بالای پرچین رفت.

جاستین گفت:«دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»

«شاید باید چشمامو ببندم»

و چشمانش را بست.

«قوقولی ق... »

تالاپ

«نه»

دوباره بالا رفت.

«شاید باید روی یکی از پاهام بایستم»

و یکی از پاهایش را بالا گرفت.

«قوقولی ق... »

تالاپ

مالوین به پشت خوابید و گفت:«فکر نکنم هیچ وقت بتوانم آوازم را تمام کنم.»

دوباره به بالای پرچین رفت و به پاهایش خیره شد. چه کاری را داشت اشتباه انجام می داد؟

اولین قسمت آوازش خیلی خوب بود. با پایش میله ی چوبی را می گرفت. بعد نوکش را بالا می گرفت و یک نفس عمیق می کشید. بعد مثل یک قهرمان می گفت: «قوقولی» حالا وقت گفتن «قوقو» بود.

او انگشتانش را باز می کرد و...

مالوین گفت:«دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»

این بار مالوین میله را محکم با پاهایش گرفت. نوکش را بالا گرفت و یک نفس عمیق کشید.

«قوقولی»

مالوین تمرکز کرد تا انگشتانش را باز نکند. در عوض با انگشتانش میله را محکمتر گرفت و...

«قوقو»

جاستین با خوشحالی گفت:«آفرین. آفرین»

مالوین سرش را بلند کرد و با قدی برافراشته روی پرچین ایستاد.

«قوقولی قوقو»

حالا دیگه هر روز برای همه ی حیوانات مزرعه آواز می خواند و همه لذّت می بردند.

عالیه! این طور نیست؟

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)