خانواده منخانواده من، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

✳♈❋ خانــواده من ❋♈✳

عاااااااااااالیم تا وقتی که بتونم حال همه رو عااااااااااالی کنم.^_^

بوی بهشت می آید!!!...(2)

  خاله که خیالش از بابت پسرک راحت شده بود کنارم آمد و پرسید: «برایت آبمیوه بریزم یا کمپوت باز کنم. سرم را تکان دادم و گفتم «نه،میل ندارم» خاله دستی روی موهایم کشید و گفت : «دوست داری دو تا گیس خوشگل برایت ببافم؟»  موهایم را ازمیان دست هایش بیرون کشیدم و گفتم: «نه...دوست ندارم» چشم های بادامیش گرد شد و گفت: « نکنه با من قهری؟» گفتم :«نه...با حضرت معصومه قهرم» خاله لبش را گزید و محکم زد توی صورتش و گفت: « واااا...نگو خاله خدا قهرش می گیرد!...آخه چرا؟» دست هایم را زدم زیر بغلم و با ابروهای گره خورده گفتم: «نمی بینی چه بلایی سر...
29 فروردين 1395

بوی بهشت می آید!!!...(1)

  پایم کو؟...پایم را پس بدهید...یالا...زود باشید، من پایم را می خواهم...پایم را.. از خواب ناز پریدم. تمام تنم می لرزید. دقیقا نمی دانستم سردم شده یا حسابی ترسیده ام. چقدر دلم برای مادرتنگ شده بود. برای پدر، حتی برای محمدرضا برادرم، که از صبح تا شب مثل سگ و گربه می جنگیدیم. تصورش را هم نمی کردم اگر سال تا سال نبینمش دلم برای محمدرضا تنگ شود. اما توی این سه روز انگار سال هاست ندیدمش. خاله از خستگی کنارم نشسته، خوابش برده بود. دستم را به زور دور گردنش حلقه کردم. گچ پایم اجازه نمی داد بیشتر از آن جلوتر بروم. خاله با آن سرو صدا از خواب پرید. خواست چیزی بگوید، اما نگاهش را که به ته چشمانم دوخت؛ لبخندی روی لب های بی رنگش نشست....
27 فروردين 1395

داستان عمو نوروز و ننه سرما

یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال خلیل خانی, شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر. بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا می شد, جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز می کرد. به سر و دست و پایش حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می کرد. یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین می پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می زد و فرشش را می آورد می انداخت ...
25 فروردين 1395

من و ساعت مادربزرگ

مادر بزرگ دارد لباس هایش را جمع می کند. می خواهد از پیش من برود. او می گوید باید برگردد چون پدر بزرگ تنهاست. مادر بزرگ دو هفته پیش ما مانده و 2 ساعت دیگر اتوبوسش حرکت می کند. من دوست ندارم مادر بزرگ از پیشم برود و دوست دارم مادر بزرگ و پدربزرگ برای همیشه پیش ما زندگی کنند. به ساعت نگاه می کنم صدای تیک تیک ساعت را دوست ندارم فکر می کنم عقربه ها می دوند و جلو می روند. بغض گلویم رامی گیرد. گوشه ای می نشینم  و به ساعت دیواری چشم می دوزم.     ناگهان فکری از سرم می گذرد یک فکر عالی! کنار مادر بزرگ می روم ومی گویم:" مادر بزرگ! چند دقیقه ساعتتان را به من بدهید!" مادر بزرگ می پرسد:"ساعت؟ ساعت مرا می...
27 اسفند 1394

داستان یکی از خانواده حبوبات ... مخصوص شکوفه ها

سلام. من از خانواده ی حبوبات هستم. اسمم باقلاست. من در یک پوشش سبز رنگ و پوشیده از کرک زندگی می کنم. وقتی پوست مرا باز کنید چند باقلا پیدا می کنید. من به دو شکل در بازار وجود دارم: باقلای خشک و باقلای تازه.   حتما تا به حال من را در غذاهای خوشمزه ای که مامان درست کرده دیدید. من نسبت به حبوبات دیگر فیبر بیشتری دارم و پروتئین و کلسیم و پتاسیم بالایی دارم. من از پوکی استخوان جلوگیری می کنم. و فشار خون را کنترل می کنم. دوستان گلم دقت کنید با این که من فواید زیاد و خوبی برای بدن دارم ولی برای بعضی ها ایجاد حساسیت می کنم و خوردن من برای این افراد مضر است، پس قبل از استفاده با پزشکتان مشورت کنید و مطمئن شوید ک...
5 ارديبهشت 1394

قصه زیبای بابا برفی

 آن سال زمستان، زمستان سختی بود: درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه. آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود. همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا. آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا. یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانه‌ی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانه‌ی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند….. ….. وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از ب...
3 دی 1393

آقای هندوانه

هوا خیلی گرم بود. آقای هندوانه داشت به سمت خانه می رفت. ناگهان صدای گریه ی یک بچه را شنید. جلو رفت. دید یک بچه از روی دوچرخه اش روی زمین افتاده و دارد گریه می کند.   آقای هندوانه دست بچه را گرفت و بلندش کرد اما بچه هنوز گریه می کرد. آقای هندوانه دلش سوخت و می خواست کاری برایش بکند. او فکری کرد و سپس یک قاچ هندوانه به بچه داد. بچه هندوانه را گرفت و خوشحال شد. آقای هندوانه دوباره به راهش ادامه داد. و با خودش شعر می خواند و می گفت: دوباره فصل گرماست می چسبه هندوانه بیا و امتحان کن یه قاچه هندوانه همین طور که شعر می خوند یک دفعه چند تا پسر بچه دور آقای هندوانه را گرفتند تا از او هندوانه بگیرند. آنها مدتی بود...
30 آذر 1393

خنده قرمز و آبدار

داستان «خنده قرمز و آبدار» تهیه شده در صدا و سیمای آبادان «روزری روزگاری مورچه ای به دنبال دانه می گشت تا آن را به لانه اش ببرد. اما مواظب بود که پاش به چیزی نخوره .چیزی قرمز و زیبا. آن را کشان کشان با خودش می برد. کنار چشمه ایستاد تا کمی استراحت بکنه که یک ماهی پولک قرمز و خوشکل اومد بالا و به مورچه گفت: ...» (3:03)       ...
30 آذر 1393

قصه خواب...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مینا بود مینا یه دادش کوچولو داشت که اسمش علی بود علی و مینا بچه های شیطونی بودند  که همش دوست داشتند بازی کنند و نخوابند واستراحت نکنند بعداظهر که نمی خوابیدن هیچ شبم خیلی دیر می خوابیدن هر چی مامان بهشون می گفت بدن ما احتیاج داره  که استراحت کنه شما هم باید بخوابید که بدنتون سالم باشه و سلامت باشید  کسل و خواب الود نشید خدای نکرده اخلاقتون بد نشه  پس  بخوابید اما مگه  گوش می کردند خودشون که نمی خوابیدند هیچ بابا و مامانم نمی ذاشتند خوب بخوابه بیچاره فرشته  خواب بس که خونه اینا معطل میشد خسته میشد تازه می خواست سراغ بچه های دیگ...
19 آبان 1393