بوی بهشت می آید!!!...(2)
خاله که خیالش از بابت پسرک راحت شده بود کنارم آمد و پرسید: «برایت آبمیوه بریزم یا کمپوت باز کنم. سرم را تکان دادم و گفتم «نه،میل ندارم» خاله دستی روی موهایم کشید و گفت : «دوست داری دو تا گیس خوشگل برایت ببافم؟» موهایم را ازمیان دست هایش بیرون کشیدم و گفتم: «نه...دوست ندارم» چشم های بادامیش گرد شد و گفت: « نکنه با من قهری؟» گفتم :«نه...با حضرت معصومه قهرم» خاله لبش را گزید و محکم زد توی صورتش و گفت: « واااا...نگو خاله خدا قهرش می گیرد!...آخه چرا؟» دست هایم را زدم زیر بغلم و با ابروهای گره خورده گفتم: «نمی بینی چه بلایی سر...