داستان کودکانه سوپ میخ (داستان 5 دقیقه ای)
سایت تبیان: در یک بعد از ظهر زمستانی، مرد فقیری، درِ یکی از خانه های دهکده را زد و درخواست کرد تا شب را آن جا بماند، مرد قصه ما خیلی گرسنه و خسته بود. پیرزن صاحب خانه با ناراحتی او را به داخل خانه راه داد ولی ... در یک بعد از ظهر زمستانی، مرد فقیری، درِ یکی از خانه های دهکده را زد و درخواست کرد تا شب را آن جا بماند. پیرزن صاحب خانه، غرولندی کرد و گفت: «باشه، اما انتظار غذا نداشته باش؛ چون انبار من از کف دست تو هم پاک تره.» مرد فقیر که هم سردش بود و هم گرسنه، در کنار آتش کوچک خانهی پیرزن نشست. ناگهان فکری به ذهنش رسید. لبخندی زد. بعد میخی را از جیبش بیرون آورد و گفت: «این م...